ترانه سرنوشت

تراوش واژه های زندگی

ترانه سرنوشت

تراوش واژه های زندگی

تقدیم به مادر از دست رفته ام


اگر مانده بودی تو را تا به عرش خدا می رساندم
اگر مانده بودی تو را تا دل قصه ها می کشاندم
اگر با تو بودم به شبهای غربت که تنها نبودم
اگر مانده بودی ز تو می نوشتم تو را می سرودم

مانده بودی اگر نازنینم
زندگی رنگ و بوی دگر داشت
این شب سرد و غمگین غربت
با وجود تو رنگ سحر داشت

با تو این مرغک پرشکسته
مانده بودی اگر بال و پر داشت
با تو بیمی نبودش ز طوفان
مانده بودی اگر همسفر داشت

هستی ام را به آتش کشیدی
سوختم من ندیدی ندیدی
مرگ دل آرزویت اگر بود
مانده بودی اگر می شنیدی

 

با تو دریا پر از دیدنی بود
شب ستاره گلی چیدنی بود
خاک تن شسته در موج باران
در کنار تو بوسیدنی بود

بعد تو خشم دریا و ساحل
بعد تو پای من مانده در گل
مانده بودی اگر موج دریا
تا ابد هم پر از دیدنی بود

با تو و عشق تو زنده بودم
بعد تو من خودم هم نبودم
بهترین شعر هستی رو با تو
مانده بودی اگر می سرودم
مانده بودی اگر می سرودم

مانده بودی اگر نازنینم
زندگی رنگ و بوی دگر داشت
این شب سرد و غمگین غربت

با وجود تو رنگ سحر داشت

 

"" لینک شنیدن ترانه ""

مصاحبه ی پایگاه تلاطم با "ابراهیم - الف"

بعد از حدود دو سال همکاری با دوست عزیزی که مسئول وبلاگ " تلاطم " بوده و انجام چندین مصاحبه با شخصیت های مختلف سیاسی و مدنی ؛ تحلیل ها و مطالبی را انتظار داشتم در پاسخ ها ببینم که ندیدم . از آنجایی هم که در نقد نویسی پیشرفت قابل ملاحظه ای پیدا کرده بودم و در حوزه های سیاسی و مدنی به کارهای تحقیقی می پرداختم ؛ این عطش و حسرت بیشتر آزارم میداد . این شد که به همکارم پیشنهاد یک مصاحبه با خودم را دادم و او نیز استقبال نمود . امیدوارم مطالب ، تحلیل ها و پیشنهادات مطروحه در این مصاحبه ؛ بازخورد خوبی پیدا کرده و بتواند راهگشا و چاره ساز مشکلات پیرامون مان گردد :

 ...

- ... ما با سرعت عجیب و غیرقابل باوری به سمت اضمحلال فرهنگی پیش می رویم  

... 

- ... قدرت حاکم حاضر به ترک مسند و تحویل حکومت به مردم تحت هیچ شرایطی نیست و تا آخرین نفر ، آخرین سنت و آخرین گلوله در سنگر استبدادی خود باقی می ماند  

...

 - ... فضای خارج از کشور با تصوری که من داشتم و یا انتظارش می رفت ؛ بسیار متفاوت است ...

 "" اپوزیسیون در تبعید ایرانی چاره ای جز اتحاد و هماهنگی ندارد ""

ادامه مطلب ...

اصول پنجگانه ی J.A.P.E.L

اصول پنجگانه ی J.A.P.E.L

     

          کلیات

 

1 -    تمام انسانها با هم برابرند و از حقوقی یکسان برخوردارند . هیچ کس بر حسب ثروت ، قدرت یا شهرت ؛ بر دیگری ارجحیت نداشته و نمیتواند خود را برتر و بالاتر بداند .

سطح دانش و آگاهی افراد در کنار حسن خلق و رفتارشان که از عناصر محبوبیت بشمار می آیند ؛ تعیین کننده ی درجه برتری انسانها از یکدیگر است .

این برابری مطلق ؛ بهترین و صحیح ترین تعریف برای واژه ی " عدالت " است .

 

 2 - تمام حیوانات دارای حقوقی هستند که باید به آنها احترام گذاشته شود . حق حیات و داشتن یک زندگی طبیعی و همچنین مراقبت از بیماریها و صدمات ؛ توسط انسانها میبایست در نظر گرفته شود .

             انسانها و حیوانات در کنار هم زندگی مسالمت آمیزی داشته و " طبیعت حیوانی "                    حقیقتی انکارناپذیر میباشد .

 

3 -    جهان همواره میبایست در صلح و آرامش قرار داشته باشد . هیچگونه جنگ یا نزاعی با هیچ بهانه یا دست آویزی مشروعیت نداشته و واژه هایی مانند برتری نژادی و میهن پرستی کاملا منحوط است و تمام برنامه های تسلیحاتی که به بهانه ی دفاع انجام می گیرد محکوم باید گردد .

دنیای ما به هیچ چیزی بیشتر از " صلح " برای تداوم و پایداری ، نیازمند نیست .

 

4 -    کره ی زمین تنها زیستگاه شناخته شده برای تمام موجودات هستی میباشد و مراقبت از آن وظیفه همه ی انسانهاست . حفظ محیط زیست ، سلامت آب و هوا ، در کنار احترام به تمام عناصر طبیعت ؛ از اهم وظایف انسانها به شمار می آید .

" زمین " باید به آیندگان سالم و شاداب تحویل داده شود .

 

5 -   محبت و دوست داشتن برترین صفات انسانی ست که باید آنرا در سخاوت کامل  همراه با انعطاف و عدم تمایز ابراز داشت .

" عشق " رمز پیروزی نسل بشر بر تمام کائنات است .

شعری زیبا از سیمین بهبهانی


سیمین بهبهانی - ترانه سرنوشت - ابراهیم الف

گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم

گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم

گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در

 گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم

 گفتا که تلخی های می ، گر نا گوار افتد مرا

 گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم

گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام

 گفتم که من خود را در آن ، عریان تماشا می کنم

گفتا که از بی طاقتی ، دل قصد یغما می کند

 گفتم که با یغما گران ، باری مدارا می کنم

 گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم

گفتم که ارزانتر از این ، من با تو سودا می کنم

گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو

 گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

                                                                                        سیمین بهبهانی

گفتا ، گفتم 

عشق های من (5) - عشق به فرزند

وقتی همسرم اولین پسرمون رو باردار میشه ، من 20 ساله و اون 18 ساله ش بود . هر دومون جوون و بی تجربه بودیم و شاید واسه ی پدر و مادر شدن خیلی زود بود . اما توو روزایی بودیم که عشق عمیق و زیادی بینمون حاکم بود و همین امر باعث شده بود که سرشار از محبت و شادی باشیم . هنوز سختی ها و مشکلات مسیولیت های زندگی گریبانمون رو نگرفته بود و یه جورایی سرخوش بودیم . پیمان ( پسر بزرگم ) درست توو روزای موشک بارون تهرون قرار داشت که به دنیا بیاد ، و به خاطرترس و هول هایی که همسرم داشت صلاح دونستیم که بره شمال به روستای مادریم و کنار خونواده ش باشه و اگه شرایط وحشتناک تهران ادامه داشت همونجا زایمان کنه که اتفاقا همینطورهم شد ؛ 17 اردیبهشت 67 توو زایشگاه کوثر آستانه بدنیا اومد و منم به محض اینکه خبردار شدم رفتم شمال . وقتی اون کوچولوی سرخ و سفید و بامزه رو دیدم از یه طرف شور و شعف عجیبی پیدا کردم و از طرف دیگه هول ورم داشت . انگار میدونستم که بزرگ کردن و پرورش یه بچه چقدر میتونه سخت و مسیولیت زا باشه .

فرصت های زیادی رو باهاش میگذروندم و بزرگ شدنش رو به خوبی تماشا میکردم . مشاهده ی رشدش و نطارت بر تربیت و آموزشش چیزهای زیادی بهم آموخت . یادمه اولین نقاشی هایی رو که میکشیدو از خطوط در هم و برهمی تشکیل میشد و یه اسمای عجیب و غریبی هم براشون میگذاشت نگه میداشتم و زمانی که یه نوجوون شد بهش دادم و خیلی لذت برد . بخصوص کلمه ها و واژه هایی که تازه میخواست یادشون بگیره ونمیتونست درست ادا کنه ؛ خیلی مضحک و خنده دار از آب در میومدن و بعدها سوژه های خوبی شدن واسه ی غش غش خندیدنش .

عاشق انگولک کردن و خراب کردن اسباب بازی هاش بود و میخواست بدونه که توشون چیه یا مثلا چه جوری کار میکنن و تشویق من و خونسردیم در مقابل این همه خرابکاری باعث شد که رشته ی فنی رو واسه ی ادامه ی تحصیل انتخاب کنه و تا سطح فوق دیپلم هم پیش بره .

10 سال بعد تر ؛ بارداری پسر دومم بدون برنامه ریزی و کاملا اتفاقی پیش اومد . وقتی متوجه این امر شدیم به اتفاق تصمیم گرفتیم که حفظش کنیم و خودمون رو آماده ی داشتن یه بچه ی دیگه کنیم . روز اا اسفند 77 در تهران به دنیا اومد . پارسا ( پسر کوچیکم ) هم مثه داداشش سرخ و سفید بود و البته خیلی هم نوزاد آرومی بود . پیمان با توجه به تفاوت نسبتا بالای سنش با اون ؛ خوب تونست باهاش کنار بیاد و تقریبا هیچ وقت ما دعوا و قهر و درگیری بین اونا رو ندیدیم . من و همسرم مسن تر و باتجربه تر شده بودیم . با اینکه مشکلاتمون زیادتر شده بود اما چیزی واسه ی بچه هامون کم نمیذاشتیم . من در حین دیدن و تجربه بزرگ شدن پارسا چیزای تازه تری پیدا میکردم که قبلن ها متوجه شون نبودم . پارسا هم بچه ی آروم و بی آزاری بود . خجالتی و کم صحبت اما خیلی خوش زبون و مهربون .

عشق من به پیمان به دلیل بزرگ شدنش کم کم نهفته میبایست می موند اما الین عشق به پارسا علنی و محسوس بود . اون هم به من خیلی عادت کرده بود . وقتی میومدم خونه مشکلات بیرونم رو که خیلی هم زیاد و طاقت فرسا بودن کناری میذاشتم و به جفتشون میرسیدم .جواب دادن به سوالای بی شمارشون ، بازی کردن باهاشون و عشق ورزی و اظهار محبت بهشون .

همسرم کدبانو و مادری نمونه بود اما حوصله ی کمتری برای سر و کله زدن با بچه ها داشت و من این خلا رو پر میکردم .

وقتی به اون روزها برمیگردم میبینم عشق به فرزند هم خیلی عجیبه . باهات قهر میکنن ، سرت دادمیکشن ، خطا و لج بازی میکنن ، گاهی فراموشت میکنن ، ازت دور میشن ، باهاتون اختلاف سلیقه و عقیده ی زیادی پیدا میکنن ، و یه موقع هایی یادشون میره که براشون چیکار کردی ... اما تو همچنان عاشقشونی . به راحتی از اشتباهاتشون میگذری وهمچنان حاضری از خودت براشون بگذری .

عشق به فرزند رو باید پدر یا مادر بشی تا برات قابل حس باشه . همه ی وجودت لبریز از فداکاری و ایثار میشه . از خود گذشتگی در حد اعلای خودش . عجیبه ولی واقعا میتونی از همه چیزت بگذری تا براشون بهترین ها پیش بیاد و در آرامش و سلامتی به سر ببرن ...

من متاسفانه از این حس و نعمت محروم شدم . به خاطر اشتباهاتی که سهم منه توو این قصه ؛ ناراحتم و خودم رو سرزنش میکنم . چون نمیتونم کنارشون باشم ، ازشون مراقبت کنم و بهشون برسم ...

 

 

غرایز / خوابیدن

قطعا از اولین تجربیات بشر دیرینه ، احساس خواب و خوابیدن بوده . کیفیتش رو باید باستانشناسان و مورخین توضیح بدن که خواب در ابتدا چگونه بوده ، در چه مکانهایی صورت می گرفته و اساسا زمانش چقدر بوده .

خواب هم یه غریزه ی مشترک بین همه ی موجودات عالمه که وجودش الزامیه و نبودش مشکل ساز . بعضی از موجودات خیلی کم و بعضی هاشون خیلی زیاد میخوابن . اما آدما خوابشون متوسطه ، غالبا شبها میخوابن و چیزی حدود شیش تا هشت ساعت از شبانه روز رو شامل میشه .

خوابیدن در اصل زمان استراحت روح ، فکر و جسمه که تقریبا همه ی اعضای بدن و حتی سلول های همیشه فعالمون کمی استراحت میکنن و انرژی میگیرن واسه ی فعالیتهای بعدی .

توو خواب چند فاکتور از اهمیت زیادی برخورداره . چن ساعت بخوابیم ؟ چطور و با چه کیفیتی بخوابیم ؟ و چه مواقعی نخوابیم و با حسش مقابله کنیم چون میتونه جونمون و سلامتیمون رو به خطر بندازه ...

مثه خوابیدن به هنگام رانندگی ، توو میدون جنگ و حین نگهبانی ، در مکان پرخطر از نظر حمله ی حیوانات وحشی و آدمای از اونا وحشی تر و از این دست .

همچنین پدیده هایی در خواب هست که بهتره اونا رو بشناسیم و کیفیتشون رو در مورد خودمون پیدا کنیم ؛ مثه رویا ( خوابای خوب ) ، کابوس ( خوابای بد ) ، خر و پف ، و تعبیر خواب های صادقه .

خواب بین ما آدما از نظر عمق یا سطحی که داره ؛ هم متفاوته . کسانی هستن که خوابشون خیلی عمیقه بطوری که اصطلاحا میگن اگه بغل گوشش شیپور بزنی یا توپ در کنی ککش نمیگزه و در مقابل افرادی که خواب بسیار سبکی دارن و با کوچکترین صدا بیدار میشن و گاهی هم از خواب میپرن .

طبق روال این سری نوشته هام ؛ به سراغ این غریزه در خودم میرم و شناختم رو از این حس با دیگران به اشتراک میذارم :

-          من مدت زیادیه که خوب و زیاد نمیخوابم و به دلیل مشکلات و گرفتاری هایی که توشون غرقم آرامش کمتری توو خواب دارم . واسه همین تاحد ممکن کنترل شده و با برنامه ریزی میخوابم .

-          بیشتر از اینکه زیرم واسه ی خواب مهم باشه ؛ بالش یا زیرسریم خیلی مهمه . باید نرم و نه کوتاه و نه بلند باشه . به خاطر دیسک و کمردرد مزمن و البته خفیفی که دارم بهتره تشکم کمی سفت باشه . 

-          مکان خوابم بهتره کمی خنک باشه تا خیلی گرم . و حاضرم هرکای بکنم تا به دور از مگس و پشه بخوابم .

-          تقریبا هر ساعتی که بخوابم ؛ صبحش زود بیدار میشم . و البته به کیفیت خوابم بستگی داره اما اکثر اوقات صبحا سرحالم .

-          بدبختانه بیشتر خوابای من از جنس کابوسن ولی خوب رویاهای قشنگی هم میبینم . همینطور خوابای صادقه ای که تعبیرشون توو زندگی معمولیم منعکس میشه زیاد دارم .

-          خوابم در شروعش خیلی عمیقه . یعنی اولا وقتی خوابم بگیره توو زود میخوابم ؛ طوری که نور مکان خواب یا سر و صدا نمیتونه عامل نخوابیدنم بشه . ولی بعد از یک تا حداکثر دو ساعت ، خیلی سبک میشه و با کوچکترین صدا یا تکونی بیدار میشم و دیگه تا صبح خواب کامل و عمیقی نخواهم داشت .

-          خوب مثه اکثر آدما ؛ خوابیدن کنار کسی که دوسش دارم یا عاشقشم رو خیلی میپسندم . اون موقع ها که پسرم میومد کنارم میخوابید بغلش میکردم و ماساژ و نوازشش میدادم تا بخوابه و این به من خیلی میچسبید یا طی بیست سال زندگی  مشترک از درآغش گرفتن همسرم و کنارش خوابیدن و نوازش کردن لذت زیادی میبردم که ای ن نعمت ها دیگه ازم گرفته شده و سالهاس که تنها میخوابم ...

-          جدیدا و مدتیه که کمی خروپف میکنم گرچه برای کسایی که نزدیک من میخوابن خیلی آزاردهنده نیست ولی عیبیه که جالب نیست وباید سعی کنم رفعش کنم

-          زیاد این ور اون ور میشم و برعکس زمون جوونیام خیلی آروم و بی حرکت نمیخوابم . بیشتر روی پهلوی راستم دراز میکشم و اگه بشه دوست دارم رو شکم بخوابم و کمی هم خودمو جمع کنم تا حدی که زانوم بیاد نزدیک سینه م .

مقدمه و دیباچه ی پنج دفتر

J.A.P.E.L  چیه ؟

 ...بعد از فراز و نشیب های فراوون روزگار نامراد و ناسازگار ، در شرایط ناهنجار داخلی به لطف حاکمان نالایق و ناآگاه واوضاع نابسامان و در هم ریخته ی دنیای ما ؛ من به پنج اصل برای زندگی بهتر ، آرامش بیشتر ، امنیت واقعی و رضایت مطلوب تر رسیدم .

خیلی روشون کار کردم و تجزیه و تحلیلشون همیشه با من و با ذهنم همراه بودن . با دانسته ها ، یافته ها و تجربیاتم و همچنین با استعدادی که در طبقه بندی اطلاعات بدست آورده بودم ؛ پنج کلمه از توشون درآوردم و از ترکیب حروف اصلی شون به واژه ی japel  رسیدم .

ادامه مطلب ...

غرایز

ما آدما یه سری خصوصیات داریم که با بقیه ی موجودات مشترکه . یعنی اون کاری رو که یه جونور تک سلولی انجام میده ، ما هم انجامش میدیم . یا مثلا یه گل یا درخت یا یه حیوون کوچیک و حتی یه حیوون غول پیکر .

اسم این کارها رو میذاریم غرایز که جمع غریزه س ، یعنی اعمال و رفتاری که باید انجامشون بدیم تا زنده بمونیم و انجام دادنشون ربطی به فیزیک بدنمون ، طبیعت اطرافمون ، نژاد یا سیر تکاملی مون نداره و تنها تفاوتی که میتونیم درش ببینیم در کیفیت و چگونگی شه .

این غرایز عبارتند از : خوردن ، خوابیدن ، دفع کردن و سکس که میشه بهشون گفت " غرایز حیاتی " ، تفکر و تکلم بعنوان غرایز مکمل و در نهایت آزادیخواهی که من اسمشو میذارم " غریزه ی اصلی  ".

خوب ! قدم اول برای خودشناسی ، شناخت خوب و دقیقی از غرایزمونه که با هم اونم به صورت اجمالی میریم که بشناسیم شون :

خوردن

ما آدما ، ذایقه مون طی هزاران سال در مسیر تکاملیمون خیلی تغییر کرد و همین امر بیشترین تاثیر رو ، روی شکل ظاهریمون بخصوص چهر ه مون گذاشت .اونطور که شواهد زمین شناسی و دیرین شناسی نشون میده از خام خوری به پخته خوری و از گوشت خواری به گیاه خواری رسیدیم تا اینکه در زمان حاضر شدیم همه چیز خوار .

زمانی که خام خوری میکردیم صورتمون خیلی زشت و آرواره هامون درهم برهم بود . وقتی غذا پختیم و گیاه و سبزی به رژیم غذایی مون اضافه شد زیباتر و جذاب تر شدیم . اما حالا با همه چیز خواری فقط تونستیم حفظ ظاهر کنیم که البته به ضرب و زور مواد و محصولات آرایشی ، بهداشتی و ترمیمی بوده ؛ ولی از درون درب و داغون هستیم . با بدنی ضعیف و آسیب پذیر که در معرض انواع ویروس ها و میکرب هاس .

بیماری هایی که یا درمانشون سخته یا لاعلاجن .

اینکه چی بخوریم ! کی و چطور بخوریم ؟ و از همه مهمتر چقدر بخوریم ؟ سوالاتیه که باید هر کدوممون  در مورد خودمون جوابشو بدونیم .

من از خودم میگم تا یه مرجع نمونه گیری باشه واسه ی دیگران که چطور باید با این غریزه آشنا بشن و کنار بیان :

-          صبحونه خوردن رو دوست دارم بخصوص همراه با چایی شیرین . کره رو با مربا و گاها عسل میخوام ، پنیر شور نمیخورم یعنی باید کم نمک باشه و خامه رو خیلی می پسندم بخصوص با عسل

-          سبزیجات و انواع میوه ها رو خیلی دوست دارم و توو خورشت ها کمتر طالب گوشت حیوونا هستم

-          دسر های همراه غذا واسم خیلی مهمه گاهی اوقات از خود غذا هم اهمتیش بیشتر میشه ؛ مثه ماست ، انواع سالاد ، زیتون و ترشیجات

-          آهسته غذا میخورم ، از وایساده خوردن یا در حال راه رفتن و لومبوندن خوشم نمیاد . موقع غذا خوردن دوست دارم جام راحت و هوای اطرافم مساعد و معتدل باشه . تمیز غذا میخورم ولی گاهی اوقات هم دوست دارم با دست غذا بخورم یا که ملچ مولوچ کنم و لیس بزنم و پچل بازی در بیارم .

-          چون معده ی زخمی و ناراحتی دارم ، مراعات حالشو میکنم و قلقش کاملا دستم اومده . نمیذارم زیاد آزارم بده و باهاش کاملا مدارا میکنم .

-          توو تنقلات آجیل جات و چیپس شور و پفک کاملا ترد رو دوست دارم ولی زیاد اهل کاکایو و شکلات نیستم . آبنبات و لواشک و آلوچه ترشک رو می پسندم و از فالوده و بستنی کم شیرین بخصوص همراه آبلیمو هم خوشم میاد .

-          چایی رو پررنگ و با قند کله ای میخورم ، قهوه رو کم شیرین و از ترکیب چن تا آبمیوه با مزه های متفاوت خیلی خوشم میاد .

-          سیگار رو مدتیه ترک کردم و از دستش خلاص شدم چون اسیرش بودم و خیلی اذیتم میکرد . مشروب رو دوست دارم اما کم میخورم و کمتر مست میکنم و با آبجو لذت میبرم و شرابی که ترش مزه نباشه می پسندم .

-          زیاد نمی خورم ولی سه وعده ی غذای روزانه رو بدنم نیاز داره و ترجیحا سر وقت غذا میخورم . چرب و آبکی که خوشبختانه اطلا چاق نمیشم .

-          از وقتی که آشپزی هم میکنم مزه ها و ارزش های غذایی رو بیشتر درک میکنم و از خوردن واقعا لذت میبرم ...

خوب . حالا شما در مورد خودتون از خوردن چقدر و چی میدونین ؟ آیا با این غریزه  تون کاملا آشنا شدین ؟ این هم بخشی از خودشناسیه که البته کمی هم لذیذه ...

(( ادامه دارد ))

شخصیت پیچیده ی ما آدما


شخصیت درونی ما آدما مثه همه ی موجودات زنده ی این جهان ، از موجودات تک سلولی و میکروسکوپی  گرفته تا گیاهان  و حیوانات کوچک و عظیم الجثه ؛ پیچیدگی خاصی داره که در نوع خودش منحصربفرده .

و از اونجایی که همه ی این موجودات با هم در ارتباطن و ریشه ها ی مشترکی با یکدیگه دارن و از همه مهمتر در یه مکان با هم به حیات خودشون ادامه میدن  ؛ شناخت آدما بدون شناخت محیط اطراف ، مکان زندگی و موجودات دیگه ی عالم هستی و حتی علوم دیگری همچون تاریخ و باستانشناسی ، فلسفه ی ادیان ، روانشناسی و جامعه شناسی ، زمین شناسی و جغرافیا و غیره ...

یا امکان پذیر نیست یا که نواقص زیادی به همراه داره .

به همین خاطره که من این رشته رو کاملترین رشته ی مطالعاتی میدونم و فکر میکنم سخت ترین اونا هم باشه .

ما آدما از اونجایی که بیشتر اوقات خودمونو نمیتونیم خوب بشناسیم و شخصیت درونی خودمونو تجزیه و تحلیل کنیم ؛ طبیعیه که از شناخت دیگران کمتر آگاه باشیم و اطلاعاتمون در مورد همدیگه ناقص باشه .

شناخت ما از همدیگه به همون اندازه کمه که از خودمون قراره باشه . به همین خاطره که دوست داریم فال بگیریم ، از یکی دیگه در مورد خودمون بشنویم ، از ما و درونمون چیزایی بگن که یحتمل میدونیمشون و تحلیل شخصیت اخلاقی و رفتاری و فکریمون رو کس دیگه ای انجام بده .

پس اول باید دنیایی رو که توش زندگی میکنیم رو خوب بشناسیم ، در مورد موجودات زنده ی همطرازمون شناخت پیدا کنیم ، از علوم مختلف آگاه باشیم و سر آخر عزممون رو جزم کنیم برای انسانشناسی .

اینه که مسیر رو طولانی میکنه و کار از فالگیری و طالع بینی و کف بینی خیلی فراتر میره و پیچیدگی موضوع رو بیشتر میکنه .

من این مسیر رو انتخاب کردم و هزینه های زیادی بابتش پرداختم . به یافته هایی رسیدم که لازمه به دیگران منتقل بشه و توو این مسیر ازشون استفاده بشه .

با حوصله و کمی هم علاقه با من باشید تا به یه جاهای خوب خوب برسیم .

....       

عشق های من (4) / عشق به دختری که همسرم شد


یکی از شبای تابستونی ماه رمضون بود . من فارغ از درس و مدرسه ، توی روستای مادریم در حال گذروندن تعطیلات بودم .

به توصیه ی پسرخاله م قرار شد به مهمونی افطار یکی از فامیلای پدریش بریم که یه جورایی از طرف مادری ؛ فامیل منم میشدن .

به هنگام صرف افطاری که خیلی هم خوشمزه و جالب بود ، توجه م به دختر خونه که وظیفه ی پذیرایی رو به عهده داشت جلب شد.

مثه یه کدبانو وارد بود ، جذابیت بخصوصی واسم داشت و دلنشین بود . همچنین خونواده ی مهربون و مهمون نوازی داشت . خلاصه اینکه اون شب همه چیزش خوب بود و یکی از بهترین لحظات زندگیمو رقم زد .

وقت برگشتن پسرخاله م نظرمو پرسید و منم گفتم که به اون دختر یه حسی پیدا کردم و ازش خوشم اومده .

توو اون مدتی که اونجا بودم به واسطه ی بقیه ی بچه های فامیل ، از جمله دختر داییم که همسن و سال خواهرم بود ( یعنی دو سال ازم کوچکتر ) و یکی از دوستای صمیمیه همون دختر مراسم افطاری هم بود ؛ یه کاری کردم احساسم بهش رسونده بشه و نظرشو بدونم . و جالب این بود که اونم بهم تمایل داشت و میل به ایجاد یه رابطه ی دوستی رو اعلام کرد .

از اون روزا به بعد فکر کردن به اون دختر یکی از دغدغه های زندگیم شد . براش نامه های عاشقونه مینویشتم و توشون از احساساتم براش میگفتم . سال تحصیلی بعدی چهارم دبیرستان رو باید میگذروندم که خیلی حساس بود . هم واسه ی خودم و هم واسه ی مسیولین دبیرستان . توو دارالفنون درس میخوندم و آمار قبولیای کنکورشون با جاهایی مثه البرز مقایسه میشدو حتی به کری خوندن بین مدیرا و دبیراشون هم منجر میشد .

منم با اینکه کاری غیر از درس خوندن بلد نبودم و توو این چن ساله از بهترینها بودم ، دیگه یه بچه ی عاشق شده بودم و فکرم دایم درگیر معشوقه م بود . از هر فرصتی که به تعطیلی میخورد استفاده میکردم به شمال برای دیدنش میرفتم . یه دیدار کوتاه توو خونه ی داییم و یا اینکه به همت بچه های فامیل قدم زدن کنار ساحل سفیدرود و سر زدن به فامیلای دیگه . حتی خواهرمم به کمکم میومد و یه جایی به یه بهونه ای قرار مداری میذاشت که اونم بتونه باشه تا بتونیم چن دقیقه ای با هم باشیم و گپ کوتایی بزنیم .

آخه اون خجالتی و کم حرف بود . مراعات دور و بر و فامیل و خونواده رو میکرد و منو از شنیذن بیشتر صداش محروم میکرد .

عشقم بهش روز به روز بیشتر میشد و میخواستم که واسه ی همیشه باهاش باشم .

درسامو نصفه نیمه ول میکردم و براش نامه مینوشتم . همش توو فکرم بود . توی هر لحظه ای میخواستم کنارم باشه و دوری ازش واسم دردناک بود .

یه حادثه باعث شد که ما زودتر از زمان لازمش ، باهم ازدواج کنیم و حاصل این ازدواج دوپسر خوب و دوست داشتنی شد که بیست سال خاطره ی زندگی مشترک رو زیباتر و لذت بخش تر کرد .

بعد از این همه سال ، شادیها و غم ها ، فراز و نشیب ها ، قهر ها و آشتی ها  و اختلاف نظر ها و سلیقه ها  ؛ توو این غربت و تنهایی و بعد از دوسال و اندی دوری و فراق ؛ بیشتر از قبل دوستش دارم و بزرگترین آرزوم اینه که بتونم یه بار دیگه کنارش باشم و با همه ی وجودم بهش عشق بورزم و محبت نثارش کنم .

ما آدما ؟

ما  آدما ؟

دقیقا یادم نمیاد چه سالی بود یا که چن ساله بودم ، ولی حدودای 15 سال پیش با یه دوستی آشنا شدم به اسم بهروز . زن و بچه ش  آلمان بودن و خودشم قرار بود یه راهی پیدا کنه و بره پیششون . وقتی بیشتر باهام قاطی شد و با خصوصیاتم آشنا شد ازم خواست ؛ حالا که جامعه شناسی رو دوست دارم و یه چیزایی از ارتباطات میدونم و آدما رو کمی بهتر از بقیه میشناسم ، برم سمت طالع بینی و مسایل مربوط به فرا روانشناسی که البته خودمم علاقه مند بودم به این قصه ها .

کتابی بهم داد که مسیر زندگیمو عوض کرد . طالع بینی شمسی بود و ارتباط شخصیت آدما با ستاره ها و سیاره ها . بعدشم کف بینی اومد و چهره شناسی و هیپنوتیزم و آخراش که کار به احضار ارواح هم رسید .

حتی یه مدتی توو پارک یوسف آباد که نزدیک خونه شون بود ؛ سو ژه هایی پیدا میکردیم ومن روشون کار میکردم تا ببینم اوضاع چه طوره ، و من فالشونو میگرفتم یا کف دستشونو میدیدم و با دانسته ها و یافته هام تطبیق میدادم .

خلاصه این ماجرا شد بخشی از زندگیم .

مطالعه و تحقیق توو این زمینه همین جوری ادامه پیدا کرد و ازم جدا نشد . کتابای مختلف ، تجربه های تازه ( حتی توو فامیل و دوست و آشنا ) و فرضیه هایی که به ذهنم میومد .

تا جایی که به چیزای جالبی رسیدم و تازه بود و مشابهش رو جایی ندیدم و نخوندم . یعنی رسیدم به یافته های تازه و فزضیه های منحصر به خودم . که آدما چی ان ؟ چی میخوان ؟ کجا دارن میرن ؟ چه جوری اومدن ؟ چن جورن ؟ و خلاصه اینکه چطور میشه خوب شناختشون ؟

بنابراین رشته ی تحقیقیم شد انسانشناسی و تصمیم گرفتم یافته هامو توو این بخش بیارم .

قطعا میتونه موضوع جذاب و پر مخاطبی باشه که واسه ی من خالی از بهره و تجربه نیس . وقتی بتونم حدس بزنم چه جور آدمی هستی ؟ یا که دنبال چی میگردی ؟ و از روی خطوط کف دستت گذشته و آینده تو بگم و مثلا از روی چهره ت بفهمم ایده آلات چیه ؛ خوب جالبه دیگه .

این پست رو میذارم واسه ی شروع و اطلاع رسانی و مقدمه ی ماجرا و مطالبی از این دست رو مینویسم و پبگبری میکنم .

 

عشق های من (3)/عشق به دختر همسایه

عشق به دختر همسایه

تازه انقلاب شده بود و ما هم از محله ی قدیممون یعنی "راهن" به گمرک اومده بودیم . طبقه دوم خونه ای رو گرفته بودیم که به واسطه ی پنجره های زیادش روشن و دلواز بود . دوازده سالم بود و توو کلاس اول راهنمایی درس میخوندم . سمت کوچه یه پنجره ی بزرگ قرار داشت و تراس بزرگی که به کل کوچه احاطه داشت . گاهی اوقات روی درخت کاج بزرگی که میشد شاخه هاشو از روی تراس لمس کرد یاکریمایی رو میدیدم که به من حس قشنگی می داد . آخه من حیوونا رو خیلی دوست داشتم ، باهاشون مهربون بودم و دلم واسشون میسوخت اگه توو قفس بودن ، یاکه آزار میدیدن یا از اون بدتر اگه توسط ما آدما کشته میشدن ؛ اشکم واسشون در میومد .

خلاصه طبقه پایین مال صابخونه بود . خونواده ای خوش برخورد و مهربون اهل سمنان که مثه ما کم جمعیت بودن .

گاهی اوقات از پنجره ی مشرف به حیاط ، پایینو نگاه میکردم و یه موقع هایی یه دختر همسن خودمو میدیدم که تیپش برام جالب بود . بعدا از خواهرم که دوستش شده بود شنیدم که اسمش شهلا س . دختری سفید و بور با چشمای عسلی رنگ و لبای غنچه ای که گیسوهاش روی شونه ش ریخته شده بود . کم کم به دیدنش عادت کردم . رفت و آمداش رو به مدرسه پیگیری میکردم . گاهی اوقات دقایق زیادی کنار پنجره منتظر وامیستادم تا برای لحظاتی که توو حیاط ظاهر میشه ببینمش مدتی که گذشت متوجه شدم اونم حواسش به من هست و متوجه نگاه های من به خودش شده .

خیلی کم پیش میومد که توو کوچه یا محل رودرروی هم قرار بگیریم واگه این اتفاق میافتاد من معمولا سرمو به نشونه سلام تکون میدادم و اونم با یه لبخند نرم و ملیح نگاهشو ازم میدزدید و دور میشد . گذشت ایام دلپذیرتر شده بود و من هم احساس کردم گرایش و علاقه ی عجیبی به این دختر پیدا کرده ام .

گرایش به موسیقی و شعر و ترانه ؛ در این ایام شدت گرفت و خوندن داستان های عاشقونه ای همچون کارای ر-اعتمادی جزو برنامه هام شده بود . یادمه اولین کاست اختصاصیم رو همون روزا ضبط کرده بودم اونم چه ضبطی !!

دو تا دستگاه ضبط صوت که یکیش امانتی بود اونم بدون سیم رابط نواری بوجود آورده بود که علاوه بر صدای خواننده صداهای دیگه ای مثه هواپیمایی که از آسمون بالای خونه مون رد شد ، موتوری که از کوچه گذشت و صدای مادرم که با زن همسایه ی بغل دستی حرف میزد توش بود .

خلاصه این حس تازه که  به این نتیجه رسیدم میبایست عشق باشه بدجوری گرفتارم کرده بود طوری که خواهرم متوجه ش شده بود و دلداریم میداد و کمکم میکرد هم راحتتر و بهتر ببینمش وهم برای زمان ابراز این احساس یا عشق آماده بشم یکی دیگه از کارایی که توو این ایام انجام میدادم و مرتبط با این قصه بود طراحی اسم روی نقش قلب بود ، طوری که هر اسمی بعدها بهم میدادن یا خودم میخواستم میتونستم توی قلب درش بیارم و وقتی دیدم آماده ی ابراز علاقه به شهلا شدم اسمشو خیلی زیبا توی قلب  طراحی کردم ، یه قاب و جلد خوشگل برات ساختم و با کلی دقت و ملاحظه نامه ی عاشقونه ای که از عمق احساساتم تراوش کرده بود ضمیمه ش کرده تا توو یه فرصت مناسب بهش بدم .

در همین احوالات بودم که یهو همه چی بهم خورد . خونه ی سازمانی مون در اطراف تهران آماده ی تحویل شده بود و ما خیلی سریع درگیر اثاث کشی و جابجایی شدیم . منم مات و مبهوت تسلیم شرایط پیش اومده شدم و وقتی به خودم اومدم که از اون خونه رفته بودیم و منم بعد از اون اتفاق دیگه نتونستم شهلا رو ببینم . اون بسته رو هفته ها با خودم حملش میکردم تا شاید اتفاقی ببینمش و بهش بدم آخه تابستون بود و نمیشد توو مسیر مدرسه گیرش آورد .

هفته ها و ماه ها گذشت و من شهلا رو بعد از اون روزای قشنگ و مطبوع دیگه ندیدم و عشقم به اون بدون ابراز ناکام موند و تبدیل به یه حسرت شد . اما اون بسته رو با همون کیفیت همیشه نگه داشتم و هنوزم که هنوزه باید توو وسایل شخصیم باشه ، البته امیدوارم .

شهلا عشق دوران نوجوونیم بود که حس ملایم و قشنگی برام ارمغان آورد . یادش گرامی  

عشق های من(2) / عشق به معلمم

عشق افلاطونی

وقتی پنجم دبستان بودم از مدرسه ی قبلیم که خیلی ام دوستش داشتم اومده بودیم به دبستان پهلوی سر چارراهه " امیریه / گمرک " . خوب مدرسه ی مدرنتر و باحال تری بود . معلم کلاس چهارمم بود و یه معلم تازه هم اومده بود به اسم خانوم اقتصادی .

با اینکه هنوز انقلاب نشده بود اما این معلم روسری میذاشت و مانتو میپوشید و همین باعث شده بود که متفاوت جلوه کنه . آدم خوش رو و مهربونی بود و قرار شد که معلم علوممون شه .

من یه بچه ی آروم و درس خونی بودم و به همین خاطر مورد توجه و محبت همه ی معلما و مسیولین مدرسه میشدم .

مدتی که گذشت یه احساس خاصی به خانوم معلمم پیدا کردم . وقتی درسامو خوب جواب میدادم تشویقم میکرد ، نوازشم میکرد و حرفای قشنگ بهم میزد ؛ منم واسه همین بیشتر میخوندم و حضور قوی تری توی کلاس پیدا میکردم و البته بیشتر واسه این که دوباره و دوباره مورد تشویق و مرحمتش قرار بگیرم .

یه کم دیگه که گذشت دیدم چهره ش همیشه باهامه ، صدای نرم و قشنگش دایما توو گوشام زمزمه میکنه ، وقتی میدیدمش یا کنارش وامیستادم قلبم باشدت بیشتری میزنه و خلاصه اینکه اسمش که میومد یه حال عجیبی بهم دست میداد .

یه چیزایی از عشق و عاشقی سرم میشد اما نمیتونستم هیچ تطابقی با موضوع خودم براش داشته باشم . از یه طرف وقتی بهش فکر میکردم خجالت میکشیدم و از طرف دیگه واسم دلپذیر بود . دقیقا یادمه که متوجه شده بودم ؛ عاشقشم ...

موقعیت و شرایط این عشق عجیب رو نمیتونستم تشخیص بدم یا که تحلیلش کنم ولی میدونستم که عجیبه و نباید اینجوری باشه و مسلما سرانجام نداره ، اما راه گریز هم نداشتم و روز به روز سرگشته تر و شیداتر میشدم .

از اون عشقای غیرقابل ابراز و جانسوز

زمان به سرعت گذشت . امتحانات ثلث آخر اومد و تابستون و تعطیلات مدارس

دیگه ندیدمش .مدرسه م عوض شد . انقلاب شد . منم بزرگ شدم ...

اما جالبه بدونین که هنوز که هنوزه با اینکه سی و چن سال از این قصه میگذره ؛ آهنگ صدای نازش ، صورت ظریف مثل غنچه ی گلش و شخصیت دوست داشتنیش رو فراموش نکردم و هنوزم دوسش دارم . یادش واسم همیشه گرم و تازه و صمیمی میمونه

عشق های من / عشق اول

بخش قابل توجهی از طول زندگی من با عشق ورزیدن وعاشق پیشه گی همراه بوده .

این عشق ها انواع و اشکال مختلفی داشتن ، توو دوره های متفاوتی باهام بودن و از همه مهمتر اینکه

آثار و تبعاتشون روی من خیلی باهم فرق داشت .

بعضیاشونو بعدا شناختم که اون حسه عشق بوده ! ، با بعضیاشون ارتباط پیچیده ای پیدا کرده بودم و خوب بعضیاشونم دردسر و مصیبت بود . اما میتونم بگم که همشون شیرین و دلچسب و به یادموندنی بودن .

نمیدونم کدوم یکی از خواهرای برونته بود که میگفت " عشق هرگز نمیمیرد " واقعا هم عشق هیچ وقت نمیمیره و از ذهن پاک نمیشه و فکر میکنم تا آخرین لحظه ی حیات با آدم باشه .

شاید بعضیا به عشق ، تاثیراتش ، اصالت وجودیش و عمق وتبعاتش اعتقادی نداشته باشن یا اینکه فکر میکنن هنوز تجربه ش نکردن که بخوان در موردش نظر بدن  ؛ اما من به دسته ی اولی که ذکر کردم میگم که اگه کمی احساستون رو رها کنین و شرم و خجالت و تعارف رو کنار بذارین متوجه میشین که با عشق آشنایید و نمیتونین انکارش کنین و به دسته ی دوم میگن که حتما عشق رو تجربه کردین اما شاید ندیدینش یا زود گمش کردین یا اینکه فکر کردین اون حس و حالته عشق نیست و یه چیز دیگه س .

اما میرسیم به عشق های من و چیزایی که از توشون گرفتم و چیزایی که بهم دادن :

عشق اول 

از ابتدایی ترین خاطراتی که به یاد دارم تقریبا پررنگ ترینشون ؛ عشق به مادر بود . گر چه من از همون دوره های کودکیم خیلی وابسته به محیط خونه بودم و عجیب اعضای خونواده ی کوچیکمو دوست داشتم ولی یه حس خاص به مادرم داشتم و وقتی فهمیدم عاشقشم و عزیزترین موجود زندگیمه که از دستش دادم . اون واسم یه قدیس بود که ستایشش میکردم ، نمونه ای از یه زن مظلوم و ستمدیده و رنج کشیده ی شرقی که تموت عمرشو وقف خونواده و شوهر و بچه هاش کرد ، توی اجتماع مرد سالار اذیت شد و دم بر نیاورد ، شب و روزشو و جوونی و آمال و آرزوهاشو برای اطرافیانش و بخصوص بچه هاش گذاشت و شاید به خیلی از چیزایی که دوست داشت برسه نرسید .

من از بچه گی عاشقش بودم ، آغوشش آرامشگاه من بود ، نگاهش غرق محبت بی انتها و بدون انتظار بود ، دستاش و نوازشش هر دردی رو التیام میداد و کلامش با اینکه همراه نگرانی و دلشوره و اضطراب بود دلنشین بود . یادمه که بهم میگفت بیشتر از بچه های دیگه شیر خوردم واسه همین بچه مامانی هستم و منم از این تعریف خوشم میومد . خیلی واسم زحمت کشید و من ؛ هم توو بچه گیا و هم توو بزرگسالی خیلی موجب اذیتش شدم و همیشه باعث نگرانی و بیخوابی و غصه هاش میشدم ولی هیچ وقت لب به شکایت نبرد و هیچ وقت نشد که منو کمتر از قبل دوست داشته باشه . آیا هیچکی همچین عشقی رو میتونه تصور کنه ؟!

و جالبه که اکثر ماها و بهتره بگم که همه ی ماها یه عاشق بی ادعا و واقعا سخاوتمند و فوق العاده انعطاف پذیر به اسم مادر داریم که یا متوجه عشقش نمیشیم ویا  زود فراموشش میکنیم و از کنارش خیلی معمولی رد میشیم .

بله ، عشق اول من که ماندگارترین و بی نظیرترین مفهوم دوست داشتنه ، عشق به مادرمه ...

( ادامه داره )   

زببایی دنیای مجازی برای من

 وقتیی  تنها و بیکسی و احساس ناخوشایند غربت پیدا میکنی ، وقتی فکر میکنی که دنیات به آخر رسیده و هیچ راه نجاتی به سوی خوشبختی نداری و ؛ وقتی که هیچکی رو رفیق و همدم خودت نمیبینی ، توو دنیای مجازی اینتر نت که همچینم مجازی نیس ؛ دوستا و رفقایی پیدا میکنی که خالص و مخلص ؛ محبت و مهر و عطوفت بهت میدن .

دوستایی که نمیشناسنت ولی باهات اظهار همدردی میکنن ، رفقایی که هیچی ازت نمیخوان و حاضرن واست هزینه کنن ( وقت طلاییشونو بذارن ) و برخورد میکنی با آدمایی از جنس خودت و توو رده ی خودت .

اینجوریه که از تنهایی در میای و انرژی مثبت میگیری واسه ی ادامه ی راه پر فراز و نشیب زندگی ، عصه هاتو فراموش میکنی و میبینی که همدرد داری ، و خلاصه یه نسیم خنک حیات بخش به روحت و روانت میخوره که باعث میشه سرپا بمونی .

من این تجربه رو توو دو تا پست قبلیم بدست آوردم .

از همه ی دوستایی که اظهار محبت کردن ممنونم ، از همه ی مهربونایی که دلداریم دادن سپاسگذارم و بخصوص از نسرین عزیز که حتی واسم نگران هم شد خیلی تشکر دارم .

از صمیم قلب خوشحال و راضی ام که این فرصت نصیبم شد .

ای کاش توو دنیای واقعی هم میشد اینجوری بود و اینجوری شد