ترانه سرنوشت

تراوش واژه های زندگی

ترانه سرنوشت

تراوش واژه های زندگی

آوار تنهایی

آنقدر افکارم مغشوش ومشوش است که سلول های مغزم لحظه ای آرامش و قرار نمی گیرند . نمیدانم آیا کس دیگری هم در دنیا پیدا میشود که این همه دغدغه و دلمشغولی روحی و ذهنی داشته باشد ؟!

در گوشه ای از این دنیای بزرگ ، با آنکه دوستانی گرداگردم حلقه زده اند ؛ غرق تنهایی و بی کسی  هستم .

از کاشانه وخانواده ام  دور افتاده ام و کسانی را که سالها در کنارم بوده اند دیگر نمی بینم . به کشوری پناه آورده ام که فرهنگش فرسنگ ها با درونم فاصله دارد . زبان مردمش را می فهمم اما غریبانه در بین شان می لولم . هنوز با فقر دست وپنجه نرم میکنم و در حسرت کمک به دیگران میسوزم .

کودک دلبندم را مدتهاست که ندیده ام و حتی صدایش را هم نشنیده ام .همسرم که سرشار از محبت و گذشت بود با کوهی از معضلات و نابسمانی ها تنها گذاشته و فرزند بزرگترم را در جنگلی از حکمرانان مستبد و نالایق بی سلاح رها کردم .

برای رسیدن به آزادی ، آرامش و امنیت تا این لحظه بهای سنگینی پرداختم که خارج از توانم بوده و می بینم که تازه اول راهم .

لحظاتم ترکیبی شده از همه ی واژه های غم افزا و حسرت آلود زندگی . در گوشه هایی از این ترانه ی سحرانگیز سرنوشت ؛ روزنه های امید ، خیال و عشق کورسو میزند و مابقی آن حسرت و اندوه و فشار است که روحم را می آزارد و تن نحیفم را ذره ذره می خشکاند .

در بیداری مدام فکرم حول دست نیافتنی ها می چرخد یا که در خیال برای خود دنیایی دیگر را به تصویر می کشم که در آن راضی و خشنودم .

در خواب ؛ بیداری تنهایم نمی گذارد و اندیشه های غبارگرفته ام سرسامم میدهد .

بی قرار و آشفته ام . پریشانی درونم را پر کرده و تنها ظاهری آرام و فرورفته در خود برایم باقی مانده .

تنها موسیقی است که مرا به کاینات ذهنم می برد ؛ شعر و ترانه و ترنم ، میتواند تسکینی بر زخم های پیر و خسته ی قلبم باشد .

نمی دانم گردش روزگار مرا به کجا خواهد کشاند ، نمی توانم فردایی روشن را ببینم , سردرگمم و قدرت تصمیم گیری صحیح را از دست داده ام و از همیشه ناتوان تر شده ام. ظرف انعطافم پر شده و باید درونم را خالی کنم اما دریچه ای برایش نمی یابم .

احتیاج به خوابی طولانی ، عمیق و سنگین دارم .شاید بیداری بعدش بتواند من گمگشته را پیدا کند و شاید هم دوباره در وادی دیگری  گرفتارم کند  :

در اندرون من خسته دل ندانم کیست      که من خموشم واو در فغان و درغوغاست