...
ملیحه ؛ طی مدتی که توی مقر بود به دلایا امنیتی یا شاید هم تشکیلاتی و طی دوره ی آموزشی یا بهتره گفته بشه آموزشی ؛ از ارتباط با دنیای بیرون محروم بود و اصطلاحا" در قرنطینه به سر میبرد . یکی دو بار تلفنی با هم صحبت کردیم و اون ظاهرا" از شرایطش راضی بود و منتظر تموم شدن این دوره . من توصیه های لازم رو به دوستان اونجایی کرده بودم که مراقب روحیات لطیف و صدمه دیدش باشن و شرایط رو بهش سخت تر از اینی که هست نکنن . اما محیط اردوگاه مناسب نوع زندگیش نبود و میدونستم که داره اذیت میشه .
تا اینکه تلفن در اختیارش گذاشتن و اجازه ی ملاقات حضوری بهم دادن . با شوق زیادی برای دیدنش رفتم و اون هم استقبال خیلی گرمی ازم کرد . همدیگه رو در اغوش گرفتیم و بوسیدیم و توو همون نگهبانی با هم نشستیم و حرف زدیم .
برام از مسیر خروجش ، سختی ها و عذاب هایی که متحمل شده بود گفت و اینکه توو اردوگاه چی بهش گذشته و اوضاعش چطوره . و یکی از سنگین ترین و مهیب ترین خبرهای ممکن رو بهم داد و اون اینکه به هنگام خروج از منطقه ی مرزی داخل عراق مورد آزار و اذیت یه مرد عرب قرار گرفته و خیلی از این بابت شاکی و ناراحت و افسرده شده بوده . من با این خبر هم شوکه شدم و هم متعجب و درمونده و بهم ریختم و تصمصم گرفتم پیگیر بشم تا اون شخص رو پیدا کنم ...
چند روز بعد کمی لوازم و فلاش اینتر نت براش گرفتم و فرستادم و اون مشغولیات پیدا کرد . فیس بوکش رو فعال کرد و بماند که جوگیر شده بود و چن تا عکس با لباس پیشمرگی و اسلحه انداخته بود که بعدا" بهش توصیه کردم اونا رو ورداره چون میتونه موجب سوء استفاده ی تبلیغاتی قرار بگیره .
یه چن روزی دوباره به بهانه های واهی ارتباطش رو باهام قطع کردن تا اینکه خودش بهم خبر داد که با خروجش موافقت کردن و میتونه برای زندگی داخل شهری بیاد بیرون . من خوشحال شدم که بدون جنگ و دعوا این کار صورت گرفت و با حواشی کمتری میتونم بیارمش بیرون . خوشبختانه اون روزها دست و بالم کمی باز بود و میتونستم ازش مراقبت کنم . شبها میبردمش خونه ی یکی از دوستان که محیط خونوادگی داشتن و فارس زبون بودن و روزها با هم توی شهر میچرخیدیم و کمی خرید میکردیم و مفصل گپ میزدیم .
بعد از دو سه روز ؛ لازم بود براش شرایط گرفتن اقامت از اداره ی مهاجرت اینجا ؛ مواجهه با اداره ی پلیس ، شرایط اجتماعی و فرهنگی جامعه ی سنتی شهر سلیمانیه و شرایط دیگه ی کار و زندگی رو توضیح بدم . بر حسب تجربیات و دانسته ها و اتفاقات مشابه گذشته بهش گفتم که امکان زندگی مستقل یه زن فرار کرده از ایران اونم فارس زبون فوق العاده سخت و تقریبا" میشه گفت غیر ممکنه و از هر طرف با مشکلات و نابسامانی مواجه میشه . بهترین و مناسب ترین حالت اینه که با یکی از اعضای خونواده ش باشه یا اینکه حداقل همسری حتی صوری اختیار کنه تا به پشتوانه ی اون براحتی بتونه خونه داشته باشه ، کار پیدا کنه ، و بدون مشکل مسایل قانونی اقامتش رو پیگیری کنه . اینجوری بعد از مدتی کوتاه میتونست رو پاهای خودش وایسه و مستقل بشه .
ملیحه یه دوست اینترنتی یکساله داشت که عراقی بود و توی همین شهر زندگی میکرد و از علاقه شون به هم برام گفته بود . توو این چن روز هم باهاش در ارتباط بود و میخواستن در اولین فرصت همدیگه رو ببینن . به مَلی گفتم برای این مسئله بهتره با همین دوستش بهوتوافق برسن و اون ازش حمایت قانونی کنه و من هم که هستم و دنبال بقیه ی کارهاش میافتم . اما اون گفت که خیلی خوب نمیشناسدش و نمیتونه بهش اطمینان کنه .
به همین دلیل گزینه ی دیگه ای غیر از من نمونده بود برامون و این پشنهاد رو هم سریع قبول کرد و ما با هم به توافق رسیدیم که ازدواج صوری کنیم و بعنوان زن و شوهر همه جا خودمون رو معرفی کنیم و دنبال کارهاش باشیم . با یه سری توافق های اولیه ؛ اولویت رو گذاشتیم برای پیدا کردن خونه و کم کم توی شهر دست توی دست هم به دوستان معرفی شدیم .
اون احساس راحتی در کنارم داشت و من هم از مصاحبت ، همراهی و درکنارش بودن به یه آرامش نسبی داشتم میرسیدم و سرم مشغول درست کردن یه زندگی مشترک موقتی اما با ظاهری حقیقی بود ...
تا اینکه به عروسی یکی از دوستان دعوت شدیم و شبش قرار شد بریم خونه ی یه دوست دیگه و بعد از چندین روز با هم بودن ؛ شبی رو در کنار همدیگه باشیم ...
« ادامه داره »
آقا ابراهیم من هنوز داستانهایت را میخوانم . روان مینویسی .
راستی تازگی ها قصه ای نوشتم
خوشحال میشم بخوانی و راهنمایی بکنی
ممنونم نازار
عرض ادب دارم عیسای عزیز
داستانت روخوندم و روی صفحه ت برات نظرم رو مینویسم
از اظهار لطفت هم خیلی ممنونم
پایدار باشی