ترانه سرنوشت

تراوش واژه های زندگی

ترانه سرنوشت

تراوش واژه های زندگی

قصه ی من و مَلی

" مَلی " یه زنه که برای مدت کوتاهی از مسیر زندگیم عبور کرد . زنی که توی غربت و تنهایی ؛ بهم طعم آشنایی ، هم زبونی و همآغوشی داد .
همون قدر که شروع اشنایی و ارتباطش عجیب و سریع بود ؛ آخر و عاقبتش هم عجیب و شوک آور بود .
اون با دوستی و اعتماد وارد جزئی ترین و خصوصی ترین لایه های زندگی شخصیم شد و با نفرت و عداوت از زندگیم خارج شد ...
از اونجایی که خیلی چیزا بهم داد که خوشآیندم بود و خیلی چیزا ازم گرفت که ضد حال شدیدی بهم زد ؛ و همچنین سعی در تخریب شخصیتم و لکه دارکردن حیثیتم داشت ؛ بهتر دیدم بعنوان بخشی مهم از ترانه ی سرنوشتم ماوقع رو بنویسم و به یادگار بذارم .
نوشتن این خاطرات ، نه برای قضاوت دیگران و نه برای توجیه عملکرد خودم ؛ بلکه صِرفا" برای ثبت و ضبط در تاریخچه ی زندگیم انجام میگیره و در نهایت صداقت ، بدون محدودیت و معذوریت ، و حتی بدون سانسور تعریف و توصیف میشه . نه در این مورد بخصوص بلکه در تمامی وجوهات زندگی نامه نویسی م ؛ ترجیح میدم قلمم بی پرده و لخت باشه . اینجوری بیشتر و بهتر میتونم خودم رو بنویسم ...
----------------------------------------------------------------------------

حدودای اوایل اسفند سال گذشته ( 90 ) ؛ یکی توی فیس بوک به اسم " مهتاب منیر " بهم درخواست دوستی داد . شروع صحبت و چت هم از طرف اون انجام گرفت و خودشو معرفی کرد و میخواست در خصوص شهر سلیمانیه که من توش زندگی میکنم و شرایط اومدن به اینجا باهام کمی مشورت کنه . آی دی اصلیش رو هم به اسم " مَلی علیار " بهم داد .
منم طبق روال همیشگی استقبال کردم و دوستیِ ما با چت های نسبتا" هر شبه که به یاهو مسنجر هم کشیده شد ، ادامه پیدا کرد . اون از شرایط سخت ، طاقت فرسا و نابهنجار زندگی مشترکش برام گفت که شوهرش آزارش میده ، کتکش میزنه ، تحقیرش میکنه و خونواده ش هم ازش حمایت نمیکنن و خلاصه با وجود عشق شدیدی که به دخترش داره ؛ ولی توی جهنم زندگی میکنه و میخواد ازش فرار کنه و بیاد اینجا ...
کمی باهاش وقت گذروندم تا بیشتر بشناسمش و بهش اطمینان کنم . اما اون هر روز بی طاقت تر و داغون تر از قبل میشد و برای فرار و خارج شدن خیلی عجله به خرج میداد . از اونجایی که شرایط نسبتا" مشابه در زمان خروج منو داشت البته از نظر داشتن خانواده و بچه و دلبستگی ؛ خیلی تلاش کردم منصرفش کنم . از عواقب فرار گفتم ، از سختی های مسیر خروج قاچاق ، از خطرات و ناملایمات پیش رو ، از غم تنهایی و غربت و اندوه ندیدن فرزند ، و از هزاران مصیبتی که امکان داشت دچارش بشه که میتونست خیلی بدتر از شرایط حال و حاضرش باشه .
اما به گوشش نمیرفت و اصرار و التماس بیشتری میکرد برای انجام خروجش از کشور .
من هم بلاخره تسلیم شدم و بعنوان یه حرکت خیر خواهانه و انساندوستانه ؛ حاضر شدم کمکش کنم . به دوستانی از چپ های اپوزیسیون کرد ایرانی معرفیش کردم و مقدمات سفر و خروج و ورودش رو به اینجا فراهم ساختم . اون خیلی سریع جابجا شد ، با مکثی اجتناب ناپذیر از مرز خارج شد و به مقر یکی از احزاب کُردی در اطراف شهر سلیمانیه منتقل و مستقر شد ...

« ادامه داره »

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد