قفسی ساخته اند
از جنس آسمان
ظرف آبم خون آلود
دانه هایم لغزان
و جفتی عروسکی
با نگاهی یخ زده
آوازی که اندیشه ام
سر می دهد
چهچه ی حسرت است
حسرتی برای پرواز
راستی کی ام ، کجائی ام ؟
و به کدامین اقلیمم ؟
مرزها از جانم چه می خواهند؟
چرا قفس تنهایم نمی گذارد ؟
گرمای خورشید و نور مهتاب
کجاست ؟
سکوت عدالت ؛ سرسام آور
و طنازی تبعیض تهوع برانگیز
عشق تاب اش را از دست داده
و محبت کالایی شده احتکاری
دوست خنجر میکشد
و دشمن پناه می دهد
بیشه ی شیران
مامن آوارگان شده
و خانه ها ...
گورستانی تاریک
...
آه که چقدر
دلم همسایه میخواهد