ترانه سرنوشت

تراوش واژه های زندگی

ترانه سرنوشت

تراوش واژه های زندگی

قصه ی من و مَلی / بخش دوم

...
ملیحه ؛ طی مدتی که توی مقر بود به دلایا امنیتی یا شاید هم تشکیلاتی و طی دوره ی آموزشی یا بهتره گفته بشه آموزشی ؛ از ارتباط با دنیای بیرون محروم بود و اصطلاحا" در قرنطینه به سر میبرد . یکی دو بار تلفنی با هم صحبت کردیم و اون ظاهرا" از شرایطش راضی بود و منتظر تموم شدن این دوره . من توصیه های لازم رو به دوستان اونجایی کرده بودم که مراقب روحیات لطیف و صدمه دیدش باشن و شرایط رو بهش سخت تر از اینی که هست نکنن . اما محیط اردوگاه مناسب نوع زندگیش نبود و میدونستم که داره اذیت میشه .
تا اینکه تلفن در اختیارش گذاشتن و اجازه ی ملاقات حضوری بهم دادن . با شوق زیادی برای دیدنش رفتم و اون هم استقبال خیلی گرمی ازم کرد . همدیگه رو در اغوش گرفتیم و بوسیدیم و توو همون نگهبانی با هم نشستیم و حرف زدیم .
برام از مسیر خروجش ، سختی ها و عذاب هایی که متحمل شده بود گفت و اینکه توو اردوگاه چی بهش گذشته و اوضاعش چطوره . و یکی از سنگین ترین و مهیب ترین خبرهای ممکن رو بهم داد و اون اینکه به هنگام خروج از منطقه ی مرزی داخل عراق مورد آزار و اذیت یه مرد عرب قرار گرفته و خیلی از این بابت شاکی و ناراحت و افسرده شده بوده . من با این خبر هم شوکه شدم و هم متعجب و درمونده و بهم ریختم و تصمصم گرفتم پیگیر بشم تا اون شخص رو پیدا کنم ...
چند روز بعد کمی لوازم و فلاش اینتر نت براش گرفتم و فرستادم و اون مشغولیات پیدا کرد . فیس بوکش رو فعال کرد و بماند که جوگیر شده بود و چن تا عکس با لباس پیشمرگی و اسلحه انداخته بود که بعدا" بهش توصیه کردم اونا رو ورداره چون میتونه موجب سوء استفاده ی تبلیغاتی قرار بگیره .
یه چن روزی دوباره به بهانه های واهی ارتباطش رو باهام قطع کردن تا اینکه خودش بهم خبر داد که با خروجش موافقت کردن و میتونه برای زندگی داخل شهری بیاد بیرون . من خوشحال شدم که بدون جنگ و دعوا این کار صورت گرفت و با حواشی کمتری میتونم بیارمش بیرون . خوشبختانه اون روزها دست و بالم کمی باز بود و میتونستم ازش مراقبت کنم . شبها میبردمش خونه ی یکی از دوستان که محیط خونوادگی داشتن و فارس زبون بودن و روزها با هم توی شهر میچرخیدیم و کمی خرید میکردیم و مفصل گپ میزدیم .

بعد از دو سه روز ؛ لازم بود براش شرایط گرفتن اقامت از اداره ی مهاجرت اینجا ؛ مواجهه با اداره ی پلیس ، شرایط اجتماعی و فرهنگی جامعه ی سنتی شهر سلیمانیه و شرایط دیگه ی کار و زندگی رو توضیح بدم . بر حسب تجربیات و دانسته ها و اتفاقات مشابه گذشته بهش گفتم که امکان زندگی مستقل یه زن فرار کرده از ایران اونم فارس زبون فوق العاده سخت و تقریبا" میشه گفت غیر ممکنه و از هر طرف با مشکلات و نابسامانی مواجه میشه . بهترین و مناسب ترین حالت اینه که با یکی از اعضای خونواده ش باشه یا اینکه حداقل همسری حتی صوری اختیار کنه تا به پشتوانه ی اون براحتی بتونه خونه داشته باشه ، کار پیدا کنه ، و بدون مشکل مسایل قانونی اقامتش رو پیگیری کنه . اینجوری بعد از مدتی کوتاه میتونست رو پاهای خودش وایسه و مستقل بشه .
ملیحه یه دوست اینترنتی یکساله داشت که عراقی بود و توی همین شهر زندگی میکرد و از علاقه شون به هم برام گفته بود . توو این چن روز هم باهاش در ارتباط بود و میخواستن در اولین فرصت همدیگه رو ببینن . به مَلی گفتم برای این مسئله بهتره با همین دوستش بهوتوافق برسن و اون ازش حمایت قانونی کنه و من هم که هستم و دنبال بقیه ی کارهاش میافتم . اما اون گفت که خیلی خوب نمیشناسدش و نمیتونه بهش اطمینان کنه .
به همین دلیل گزینه ی دیگه ای غیر از من نمونده بود برامون و این پشنهاد رو هم سریع قبول کرد و ما با هم به توافق رسیدیم که ازدواج صوری کنیم و بعنوان زن و شوهر همه جا خودمون رو معرفی کنیم و دنبال کارهاش باشیم . با یه سری توافق های اولیه ؛ اولویت رو گذاشتیم برای پیدا کردن خونه و کم کم توی شهر دست توی دست هم به دوستان معرفی شدیم .
اون احساس راحتی در کنارم داشت و من هم از مصاحبت ، همراهی و درکنارش بودن به یه آرامش نسبی داشتم میرسیدم و سرم مشغول درست کردن یه زندگی مشترک موقتی اما با ظاهری حقیقی بود ...
تا اینکه به عروسی یکی از دوستان دعوت شدیم و شبش قرار شد بریم خونه ی یه دوست دیگه و بعد از چندین روز با هم بودن ؛ شبی رو در کنار همدیگه باشیم ...

« ادامه داره »

قصه ی من و مَلی

" مَلی " یه زنه که برای مدت کوتاهی از مسیر زندگیم عبور کرد . زنی که توی غربت و تنهایی ؛ بهم طعم آشنایی ، هم زبونی و همآغوشی داد .
همون قدر که شروع اشنایی و ارتباطش عجیب و سریع بود ؛ آخر و عاقبتش هم عجیب و شوک آور بود .
اون با دوستی و اعتماد وارد جزئی ترین و خصوصی ترین لایه های زندگی شخصیم شد و با نفرت و عداوت از زندگیم خارج شد ...
از اونجایی که خیلی چیزا بهم داد که خوشآیندم بود و خیلی چیزا ازم گرفت که ضد حال شدیدی بهم زد ؛ و همچنین سعی در تخریب شخصیتم و لکه دارکردن حیثیتم داشت ؛ بهتر دیدم بعنوان بخشی مهم از ترانه ی سرنوشتم ماوقع رو بنویسم و به یادگار بذارم .
نوشتن این خاطرات ، نه برای قضاوت دیگران و نه برای توجیه عملکرد خودم ؛ بلکه صِرفا" برای ثبت و ضبط در تاریخچه ی زندگیم انجام میگیره و در نهایت صداقت ، بدون محدودیت و معذوریت ، و حتی بدون سانسور تعریف و توصیف میشه . نه در این مورد بخصوص بلکه در تمامی وجوهات زندگی نامه نویسی م ؛ ترجیح میدم قلمم بی پرده و لخت باشه . اینجوری بیشتر و بهتر میتونم خودم رو بنویسم ...
----------------------------------------------------------------------------

حدودای اوایل اسفند سال گذشته ( 90 ) ؛ یکی توی فیس بوک به اسم " مهتاب منیر " بهم درخواست دوستی داد . شروع صحبت و چت هم از طرف اون انجام گرفت و خودشو معرفی کرد و میخواست در خصوص شهر سلیمانیه که من توش زندگی میکنم و شرایط اومدن به اینجا باهام کمی مشورت کنه . آی دی اصلیش رو هم به اسم " مَلی علیار " بهم داد .
منم طبق روال همیشگی استقبال کردم و دوستیِ ما با چت های نسبتا" هر شبه که به یاهو مسنجر هم کشیده شد ، ادامه پیدا کرد . اون از شرایط سخت ، طاقت فرسا و نابهنجار زندگی مشترکش برام گفت که شوهرش آزارش میده ، کتکش میزنه ، تحقیرش میکنه و خونواده ش هم ازش حمایت نمیکنن و خلاصه با وجود عشق شدیدی که به دخترش داره ؛ ولی توی جهنم زندگی میکنه و میخواد ازش فرار کنه و بیاد اینجا ...
کمی باهاش وقت گذروندم تا بیشتر بشناسمش و بهش اطمینان کنم . اما اون هر روز بی طاقت تر و داغون تر از قبل میشد و برای فرار و خارج شدن خیلی عجله به خرج میداد . از اونجایی که شرایط نسبتا" مشابه در زمان خروج منو داشت البته از نظر داشتن خانواده و بچه و دلبستگی ؛ خیلی تلاش کردم منصرفش کنم . از عواقب فرار گفتم ، از سختی های مسیر خروج قاچاق ، از خطرات و ناملایمات پیش رو ، از غم تنهایی و غربت و اندوه ندیدن فرزند ، و از هزاران مصیبتی که امکان داشت دچارش بشه که میتونست خیلی بدتر از شرایط حال و حاضرش باشه .
اما به گوشش نمیرفت و اصرار و التماس بیشتری میکرد برای انجام خروجش از کشور .
من هم بلاخره تسلیم شدم و بعنوان یه حرکت خیر خواهانه و انساندوستانه ؛ حاضر شدم کمکش کنم . به دوستانی از چپ های اپوزیسیون کرد ایرانی معرفیش کردم و مقدمات سفر و خروج و ورودش رو به اینجا فراهم ساختم . اون خیلی سریع جابجا شد ، با مکثی اجتناب ناپذیر از مرز خارج شد و به مقر یکی از احزاب کُردی در اطراف شهر سلیمانیه منتقل و مستقر شد ...

« ادامه داره »