ترانه سرنوشت

تراوش واژه های زندگی

ترانه سرنوشت

تراوش واژه های زندگی

نیست ازین هست شدم ...

خسته و بی تاب شدم ؛ محو شدم ، خواب شدم

خسته از این پنجره ها ؛ منتظرِ قاب شدم

خاک شدم ، پَست شدم

با همه یکدست شدم

تشنه ی بی آب شدی

نیست ازین هست شدم ...


خوشبختانه ؛ تونستم یه فرصت دیگه برای خالی کردن و تهی شدن به خودم بدم که شاید توو این دورانِ وانفسا و مسخره ، آخرین و کوتاه ترین فرصت ها باشه .

با دنیایی از ناگفته ها و نانوشته ها روبرو هستم که همه ی یافته ها و دانسته هامه ؛ و البته میدونم که کافی نیست و ارضام نمیکنه .
از طرفی دیگه با کهکشانی از اسرار و نامکشوفه ها درگیرم که ذهنمو مشغول کرده و میترسم نرِ

سم بهشون و عُمر کفاف نده تا از لذتِ آگاهی و دستیابی بهره مند بشم ...

توو این ده سالِ اخیر ، تونستم به چیزهای ارزشمندی دست پیدا کنم که رضایت بخش بود :
خودشناسی ، جهان بینی ، تشخیص مسیرِ درست تکاملی ، شناخت اولیه ی اسرار طبیعت ، درکِ هنر ، قدرتِ عشق ، حسِّ آزادی ، آفرینش ، و ...
ولی عدم درک و شناخت بسیاری از موضوعات و حوزه های مختلف هم ، آزارم میده و اصلی ترین دغدغه هام شده . مثه :
ماهیتِ روح ، جهانِ بعد از مرگ ، اسرارِ کائنات ، محهولات تاریخ ، کیفیت نیروهای فراانسانی ، و مواردی ازین دست که نشون میدن هنوز هیچ چیزی از این عالم و جهانِ پیرامونم نمیدونم و بیلانِ چهل و پنج ساله م نااُمیدکننده ست ...


« تا بدانجا رسید دانش من ... که بدانم همی که نادانم »

وصیّتنامه

چند وقت پیش ، زمانیکه دوستم " ناصح " بیکباره و خیلی غافلگیرانه فوت کرد ؛ چیزهایی دیدم که بِهم نهیب زد .

دیدم که هر کدوم از ما دِگراندیش ها ، بی دین ها و بی خداها ، آزاداندیش های تابوشکن و ضدّ ساختار یا قواعد اجتماعی و سنّتی خُرافه و مُضمحِل ؛ به وصیت نامه ی خاصی شدیدا" نیاز داریم .

نه برای تعیین تکلیفِ ماترَک خودمون که غالبا" نباید چیز زیادی باشه و اگه هم باشه خیلی برامون مهم نیست که بعدش چی به سرِشون میاد ؛ بلکه برای جسمِ باقی مونده و مراسم و مناسک تدفین و یاد بودمون ...!!!

دوست من " ناصح " ؛ یه بی دینِ بی خدا بود . در حوزه ی جهان پس از مرگ ، دارای باور شخصی بود و این اواخر تئوری و فرضیه ای رو داشت دنبال میکرد که تقریبا" اعتقادش شده بود . تمایلی به دفن کردن و زیرخاک سپردن ِجسمش بعد از مرگ نداشت و بیشتر دلش میخواست ، جسدش سوزونده بشه و خاکسترش به سرزمین مادریش و به باد داده بشه . دوست داشت در مراسم یادبودش ؛ همه ی دوستانش شاد باشن ، موسیقی گوش بدن ، مشروب بخورن و برقصن ...

اما دیدم که اینگونه نشد .

جنازه ش رو توو مسجدی شستن . جسدش رو کفن پیچ کرده و بالا سرش قرآن خوندن . با صلوات تشییعش کردن و در گورستانی دوردست ، و در گوری عمیق و تنگ ؛ دفنش کردن . سر قبرش یه آخوند موعظه کرد و توی مراسمش هم باز قرآن بود و مُلا و وعظ و خطابه ...

قطعا" میدونم که اون به هیچ کدوم از این برنامه ها معتقد نبود و روحش هم نمی تونسته راضی و خشنود شده باشه .

خلاصه اینکه به خودم اومدم و دیدم اگه سرِ من هم بخواد چنین بلایی بیاد ؛ روحم سخت آسیب میبینه و آزرده میشه . امکان داره در سفری که باید شروع کنه دچار پریشانی و اندوه بشه و خلاصه اینکه از غافله عقب بمونه و مثه این دنیا وقت کم بیاره ...

به همین خاطر تصمیم گرفتم علاوه بر نوشتن ِ " وصیت نامه "  ؛ اون رو توسط یه وکیل ، حقوقیش کنم تا بعدِ مرگم ( لازم الاجرا ) بشه .

 

مقدمه :

هر آدمی بطور معمول و قاعدتا" در سرزمین و موطن خودش می میره . یا توو زادگاهش و روستا و شهری که دَرِش متولد و بزرگ شده و یا داره زندگی میکنه ؛ یا توو شهر و ولایت دیگه ای که بهش مهاجرت کرده و اونجا مقیم شده که البته توی کشور خودش و سرزمین مادری و آبا و اجدادیش هست .
عده ای از آدما ؛ به دلایل شخصی ، شغلی ، تحصیلی و یا ماجراجویی ؛ به کشور و سرزمین های دیگه ای میرَن و در همون بِلاد هم می میرَن .

حساب اون افرادی هم که  در میادین جنگ کشته میشن و جسدشون رها میشه ، یا کسانی که مظلومانه توو زندانها و بازداشتگاه های مخوف ؛ پنهانی و ناعادلانه بدار آویخته میشن ، تیر بارون شده یا زیر شکنجه تموم میکنن ، و دیگرانی که طی حوادث و بلایای طبیعی و غیرطبیعی جانشون رو میبازن و جنازه هاشون هیچ وقت پیدا نمیشه ؛ کاملا" جُداست .

اما عده ای از آدما مثه من و امثال من ؛ ناخواسته و تحمیلی از موطن شون دور میشن ، از کشورشون فرار میکنن و بعنوان پناهجو و پناهنده به دنبال سرزمینی امن برای رسیدن به یه آرامش نسبی هستن که شاید هیچ وقت هم بهش نرسن . اینها بعضا" در زمان مرگ شون علاوه بر اینکه بلاتکلیف ، آواره و بی هویت هستن ؛ تنها و بیکَسَن ... بعنوان شهوروندهای درجه ی چندم در شرایطی آسیب پذیر و بی دفاع قرار میگیرن و متاسفانه از حقوق اولیه ی خودشون محروم می مونن .

با این اوصاف و مقدمه چینی ؛ من میخوام حداقل این حق رو برای خودم محفوظ نگه دارم تا در باره ی اونچه که بعد از مرگم به سرِ تنها ماترکِ متعلق به خودم میاد ، خودم تصمیم بگیرم و آخرین چیزی باشه که از دنیا بخوام ...

 

وصیتنامه

 

از خونواده ، اقوام و آشنایان ، دوستان و نزدیکان ، مردم ، حکومت و قانون درخواست میکنم :

-          از تمام اعضای قابل برداشت و مفید و سالمِ جسدم برای کمک و اهداء به دیگران ؛ استفاده بشه

-          جسد من ؛ به هر شکل و توسط هر کسی با هر مراسم و مناسکی ، سوزونده بشه و خاکسترش به یکی از نزدیکان یا دوستان در دسترسم تحویل داده بشه

-          خاکستر جسد من ؛ در صورت امکان به یکی از اعضای خونواده م تحویل داده بشه تا در سفیدرود به آب بسپرن . اینطوری بخشیش در پهنه ی سرزمین مادریم و بخشیش هم به دریای کاسپین پراکنده میشه

-          در غیر اینصورت ، خاکسترم توسط یه دوست به یکی از آبهای آزاد در هر کجای جهان منتقل و به آب دریا داده بشه

-          برای یادبود من ؛ به طبیعت برید ، موسیقی دل انگیز گوش بدید ، به همه ی موجودات هستی عشق بورزید ، شاداب و پُرانرژی و باانگیزه باشید ، و تلاش کنید خودتون و جهان پیرامون و کائنات رو بشناسین و در عین حال در مسیر درست و صحیح سِیر تکاملی تون قرار بگیرین

 

 

دنیای این روزای من ...

بهارِ پُرفراز و نشیبی داشتم . حوادث تلخ و شیرین در کنارِ هم . فصلی استرس زا و ناراحت کننده که البته خوب تموم شد و سرانجام ناامید کننده ای نداشت ...

اما تابستون امسال وحشتناک بود . گرمای شدید و طاقت فرسا بدون امکانات مناسب برای مقابله با اون . بیکاری و بی پولی و از همه بدتر تنهاییِ بیشتر و عمیق تر . خوشبختانه این روزهای گرم و مسخره داره با آخر میرسه و من نوید یه پائیزِ خوب و دل انگیز رو در اُفقِ پیش روم میبینم ...
من این تابستون طولانی رو به بیهودگی گذروندم و هیچ کار مثبت و فوق العاده ای انجام ندادم . خیلی دوست دارم توو فصل بعدی و همراه با خنکی و سردی محیط اطرافم کارهای نکرده و لازم الاجرا رو انجام بدم :

- کتابِ اول از " پنج دفتر " رو باید بنویسم . نمیدونم چقدر خوب از آب درمیاد اما اینو میدونم که باید از مغزم بریزمش بیرون تا سبُک و خالی بشم 


- روی وبلاگِ " گیلان ؛ سرزمین مادری ام " باید کار کنم . یه کارِ تحقیقی و مرجع که تقدیمش خواهم کرد به روح مقدّس مادرم . خیلی دارم با وسواس پیش میرم و میخوام کار ارزشمند و کم نقصی از آب در بیاد 


- سلسله مطالبی رو با عنوان " استراتژی مبارزاتی " طراحی کردم که این روزها دارم تهیه ش میکنم برای پخش ویدئویی . این یه کارِ نیمچه سیاسییه که احتمال میدم کمی سر و صدا داشته باشه  و توجهات رو به خودش جلب کنه 

... و طبیعتا" یه سری ارتباطات تازه ، تداوم دوستی های گذشته و ایجاد دوستی های تازه 

تا بعد ...

حق دفاع از خود در برابر اتهامات و افتراهای بی اساس

ملیحه علیار در پستی توی صفحه ش ، منو متهم به فریب دادن خودش کرده و به خانومها توصیه داشته که  فریب من و امثال من رو نخورن تا از خونه و خونواده شون بریده بشن و به آوارگی و بیچاره گی بیافتن . منهم از اونجایی که گفتگوهای اولیه ی خودمون در چت فیس بوک اونهم زمانی که هنوز توی خونه ش در قم بود رو داشتم ؛ لازم دیدم بخشیش رو که با آیدی " مهتاب منیر " به شروع ارتباط مون ، شرح شرایطش ، دلایل فرارش از خونه ؛ و درخواست کمکش از من هست منعکس کنم . گفتگوها خیلی طولانیه و نتونستم همه ش رو یکجا بیارم . در صوت لزوم بخش های دیگه ای رو هم آماده میکنم تا در دفاع از خودم منتشرشون کنم :

ادامه مطلب ...

قصه ی من و مَلی / بخش سوم

من یه هفته ده روزِ پیش ؛ از طریق صفحه ی فیس بوکم اعلام کردم که پرونده ی " ملیحه علیار " رو بستم و ترجیح میدم فراموشش کنم .
اما گویا اون تازه بعد از طی دوران نقاهتِ برگشت به خونه و زندگی سابقش که البته به قیمت آدم فروشی و عرض ارادت به رژیمِ منحوس و جنایت پیشه ای که حامی خودش و تبارش بوده تموم شد ؛ در حال تخریب شخصیت و افترا زدنِ منه . ادعا کرده که من یه آدم فریبکار و خطرناک هستم و به خانومها توصیه کرده از من پرهیز کنن و گولِ منو نخورن ...
اولا" مختصرا" عرض کنم که ملیحه به قصدِ پیوستن به معشوقه ی اینترنتی ش که حدود یک سال با هم رابطه داشتن به اینجا اومد و در اصل اون بود که منو فریب داد و خودش رو خسته از ظلم و بی عدالتی معرفی کرد و خواست که بیاد اینجا و مبارزه کنه که به همین دلیل من بهش کمک کردم
ثانیا" اینجا در حالی که با من به توافق رسیده بود که سرش توو لاک خودش باشه ، از حاشیه ها پرهیز کنه و بعنوان همسر صوری من مراعات حیثیت و حُرمت منو داشته باشه ؛ نه تنها با معشوقش بارها به دیسکو ها و مشروب خونه ها میره حتی به اسم دلدادگی با یکی از دوستان نزدیک من میریزه روو هم و در صدد تصاحبش برمیاد که البته در این بخش تیرش به سنگ میخوره
ثالثا" هر روز در اینجا رفتاری تازه و گستاخانه پیش میگیره ، از توهین و بددهنی کردن تا تهدید به خودکشی و خیابون گردی که من مجبور باشم همه ی رفتارهاش رو تحمل کنم تا ایشون به اسم آزادی بی قید و شرط با هر کسی که دلش بخواد بره و رابطه داشته باشه ؛ هر لباس زشت و نمیه لُختی که دوست داره بپوشه و ووو
رابعا" در آخر کار هم سر از کنسولگری جمهوری ولایت فقیه دربیاره و قانونی و بدون دردسر به خونه ش برگرده . گویا اون صرفا" برای تخریب آدمهایی مثه من و هرزه گی و جمع آوری اطلاعات شاید ارزشمند اومده بود و برگشت ...
من اهل آرامش و صلح هستم . از درگیری و تشنّج تا جایی که بتونم پرهیز میکنم . کینه توز و انتقامجو نیستم . اما ترسو و بُزدل و هالو هم نیستم که بذارم هر کس و ناکسی باهام بازی کنه یا پا روی دُمم بذاره . من این موضوع رو رسانه ای میکنم و هر چی دارم رو میکنم . نه برای ثابت کردن حقانیتم چون من خطاکار بودم و اشتباه سنگینی مرتکب شدم و قطعا" باید تاوانش رو بدم ؛ بلکه برای رو کردن شخصیت به ظاهر ادیبانه و مظلوم و مهربان شخصی که اینگونه نیست و نیات پلیدی در سر داره ...
به همین خاطر قصد دارم ادامه ی قصه ی من و مَلی رو بنویسم :

ادامه مطلب ...

قصه ی من و مَلی / بخش دوم

...
ملیحه ؛ طی مدتی که توی مقر بود به دلایا امنیتی یا شاید هم تشکیلاتی و طی دوره ی آموزشی یا بهتره گفته بشه آموزشی ؛ از ارتباط با دنیای بیرون محروم بود و اصطلاحا" در قرنطینه به سر میبرد . یکی دو بار تلفنی با هم صحبت کردیم و اون ظاهرا" از شرایطش راضی بود و منتظر تموم شدن این دوره . من توصیه های لازم رو به دوستان اونجایی کرده بودم که مراقب روحیات لطیف و صدمه دیدش باشن و شرایط رو بهش سخت تر از اینی که هست نکنن . اما محیط اردوگاه مناسب نوع زندگیش نبود و میدونستم که داره اذیت میشه .
تا اینکه تلفن در اختیارش گذاشتن و اجازه ی ملاقات حضوری بهم دادن . با شوق زیادی برای دیدنش رفتم و اون هم استقبال خیلی گرمی ازم کرد . همدیگه رو در اغوش گرفتیم و بوسیدیم و توو همون نگهبانی با هم نشستیم و حرف زدیم .
برام از مسیر خروجش ، سختی ها و عذاب هایی که متحمل شده بود گفت و اینکه توو اردوگاه چی بهش گذشته و اوضاعش چطوره . و یکی از سنگین ترین و مهیب ترین خبرهای ممکن رو بهم داد و اون اینکه به هنگام خروج از منطقه ی مرزی داخل عراق مورد آزار و اذیت یه مرد عرب قرار گرفته و خیلی از این بابت شاکی و ناراحت و افسرده شده بوده . من با این خبر هم شوکه شدم و هم متعجب و درمونده و بهم ریختم و تصمصم گرفتم پیگیر بشم تا اون شخص رو پیدا کنم ...
چند روز بعد کمی لوازم و فلاش اینتر نت براش گرفتم و فرستادم و اون مشغولیات پیدا کرد . فیس بوکش رو فعال کرد و بماند که جوگیر شده بود و چن تا عکس با لباس پیشمرگی و اسلحه انداخته بود که بعدا" بهش توصیه کردم اونا رو ورداره چون میتونه موجب سوء استفاده ی تبلیغاتی قرار بگیره .
یه چن روزی دوباره به بهانه های واهی ارتباطش رو باهام قطع کردن تا اینکه خودش بهم خبر داد که با خروجش موافقت کردن و میتونه برای زندگی داخل شهری بیاد بیرون . من خوشحال شدم که بدون جنگ و دعوا این کار صورت گرفت و با حواشی کمتری میتونم بیارمش بیرون . خوشبختانه اون روزها دست و بالم کمی باز بود و میتونستم ازش مراقبت کنم . شبها میبردمش خونه ی یکی از دوستان که محیط خونوادگی داشتن و فارس زبون بودن و روزها با هم توی شهر میچرخیدیم و کمی خرید میکردیم و مفصل گپ میزدیم .

بعد از دو سه روز ؛ لازم بود براش شرایط گرفتن اقامت از اداره ی مهاجرت اینجا ؛ مواجهه با اداره ی پلیس ، شرایط اجتماعی و فرهنگی جامعه ی سنتی شهر سلیمانیه و شرایط دیگه ی کار و زندگی رو توضیح بدم . بر حسب تجربیات و دانسته ها و اتفاقات مشابه گذشته بهش گفتم که امکان زندگی مستقل یه زن فرار کرده از ایران اونم فارس زبون فوق العاده سخت و تقریبا" میشه گفت غیر ممکنه و از هر طرف با مشکلات و نابسامانی مواجه میشه . بهترین و مناسب ترین حالت اینه که با یکی از اعضای خونواده ش باشه یا اینکه حداقل همسری حتی صوری اختیار کنه تا به پشتوانه ی اون براحتی بتونه خونه داشته باشه ، کار پیدا کنه ، و بدون مشکل مسایل قانونی اقامتش رو پیگیری کنه . اینجوری بعد از مدتی کوتاه میتونست رو پاهای خودش وایسه و مستقل بشه .
ملیحه یه دوست اینترنتی یکساله داشت که عراقی بود و توی همین شهر زندگی میکرد و از علاقه شون به هم برام گفته بود . توو این چن روز هم باهاش در ارتباط بود و میخواستن در اولین فرصت همدیگه رو ببینن . به مَلی گفتم برای این مسئله بهتره با همین دوستش بهوتوافق برسن و اون ازش حمایت قانونی کنه و من هم که هستم و دنبال بقیه ی کارهاش میافتم . اما اون گفت که خیلی خوب نمیشناسدش و نمیتونه بهش اطمینان کنه .
به همین دلیل گزینه ی دیگه ای غیر از من نمونده بود برامون و این پشنهاد رو هم سریع قبول کرد و ما با هم به توافق رسیدیم که ازدواج صوری کنیم و بعنوان زن و شوهر همه جا خودمون رو معرفی کنیم و دنبال کارهاش باشیم . با یه سری توافق های اولیه ؛ اولویت رو گذاشتیم برای پیدا کردن خونه و کم کم توی شهر دست توی دست هم به دوستان معرفی شدیم .
اون احساس راحتی در کنارم داشت و من هم از مصاحبت ، همراهی و درکنارش بودن به یه آرامش نسبی داشتم میرسیدم و سرم مشغول درست کردن یه زندگی مشترک موقتی اما با ظاهری حقیقی بود ...
تا اینکه به عروسی یکی از دوستان دعوت شدیم و شبش قرار شد بریم خونه ی یه دوست دیگه و بعد از چندین روز با هم بودن ؛ شبی رو در کنار همدیگه باشیم ...

« ادامه داره »

قصه ی من و مَلی

" مَلی " یه زنه که برای مدت کوتاهی از مسیر زندگیم عبور کرد . زنی که توی غربت و تنهایی ؛ بهم طعم آشنایی ، هم زبونی و همآغوشی داد .
همون قدر که شروع اشنایی و ارتباطش عجیب و سریع بود ؛ آخر و عاقبتش هم عجیب و شوک آور بود .
اون با دوستی و اعتماد وارد جزئی ترین و خصوصی ترین لایه های زندگی شخصیم شد و با نفرت و عداوت از زندگیم خارج شد ...
از اونجایی که خیلی چیزا بهم داد که خوشآیندم بود و خیلی چیزا ازم گرفت که ضد حال شدیدی بهم زد ؛ و همچنین سعی در تخریب شخصیتم و لکه دارکردن حیثیتم داشت ؛ بهتر دیدم بعنوان بخشی مهم از ترانه ی سرنوشتم ماوقع رو بنویسم و به یادگار بذارم .
نوشتن این خاطرات ، نه برای قضاوت دیگران و نه برای توجیه عملکرد خودم ؛ بلکه صِرفا" برای ثبت و ضبط در تاریخچه ی زندگیم انجام میگیره و در نهایت صداقت ، بدون محدودیت و معذوریت ، و حتی بدون سانسور تعریف و توصیف میشه . نه در این مورد بخصوص بلکه در تمامی وجوهات زندگی نامه نویسی م ؛ ترجیح میدم قلمم بی پرده و لخت باشه . اینجوری بیشتر و بهتر میتونم خودم رو بنویسم ...
----------------------------------------------------------------------------

حدودای اوایل اسفند سال گذشته ( 90 ) ؛ یکی توی فیس بوک به اسم " مهتاب منیر " بهم درخواست دوستی داد . شروع صحبت و چت هم از طرف اون انجام گرفت و خودشو معرفی کرد و میخواست در خصوص شهر سلیمانیه که من توش زندگی میکنم و شرایط اومدن به اینجا باهام کمی مشورت کنه . آی دی اصلیش رو هم به اسم " مَلی علیار " بهم داد .
منم طبق روال همیشگی استقبال کردم و دوستیِ ما با چت های نسبتا" هر شبه که به یاهو مسنجر هم کشیده شد ، ادامه پیدا کرد . اون از شرایط سخت ، طاقت فرسا و نابهنجار زندگی مشترکش برام گفت که شوهرش آزارش میده ، کتکش میزنه ، تحقیرش میکنه و خونواده ش هم ازش حمایت نمیکنن و خلاصه با وجود عشق شدیدی که به دخترش داره ؛ ولی توی جهنم زندگی میکنه و میخواد ازش فرار کنه و بیاد اینجا ...
کمی باهاش وقت گذروندم تا بیشتر بشناسمش و بهش اطمینان کنم . اما اون هر روز بی طاقت تر و داغون تر از قبل میشد و برای فرار و خارج شدن خیلی عجله به خرج میداد . از اونجایی که شرایط نسبتا" مشابه در زمان خروج منو داشت البته از نظر داشتن خانواده و بچه و دلبستگی ؛ خیلی تلاش کردم منصرفش کنم . از عواقب فرار گفتم ، از سختی های مسیر خروج قاچاق ، از خطرات و ناملایمات پیش رو ، از غم تنهایی و غربت و اندوه ندیدن فرزند ، و از هزاران مصیبتی که امکان داشت دچارش بشه که میتونست خیلی بدتر از شرایط حال و حاضرش باشه .
اما به گوشش نمیرفت و اصرار و التماس بیشتری میکرد برای انجام خروجش از کشور .
من هم بلاخره تسلیم شدم و بعنوان یه حرکت خیر خواهانه و انساندوستانه ؛ حاضر شدم کمکش کنم . به دوستانی از چپ های اپوزیسیون کرد ایرانی معرفیش کردم و مقدمات سفر و خروج و ورودش رو به اینجا فراهم ساختم . اون خیلی سریع جابجا شد ، با مکثی اجتناب ناپذیر از مرز خارج شد و به مقر یکی از احزاب کُردی در اطراف شهر سلیمانیه منتقل و مستقر شد ...

« ادامه داره »

سالنِوِشت

گذر از سال 90 برای من مُصادف شده با چند تعریف و تقریر :


- چهل و پنجمین بهار زندگیم قراره از راه برسه . بهارهایی که همیشه عاشق شون بودم و از نو شدن و زایش مجدد طبیعت لذت میبردم . اواخر فروردین ؛  45 ساله میشم ولی گویا هنوز بالغ نشدم و مسیر طولانیی برای تکاملم در پیش دارم . امید دارم هنوز فرصت برای ارتقای دانش و فرهنگ و شعورم ؛ وجود داشته باشه ...


- یه سال دیگه ی پُر از محنت و اندوه ، دردِ جدایی و تنهایی ؛ و غربت و آواره گی گذشت . چهارسالی که به اندازه ی همه ی عمرم پیرم کرد . خستگی و فرتوتی در من مشهودتر شده و انرژی های ذخیره شده م رو به اتمامه . نیازی شدید به بهاری دلکش و فرح بخش در زندگیم دارم تا بتونم تجدید قوا کنم و جونی تازه بگیرم ...


- 33 سال تمام از حکومت ننگین و منحوس جمهوری اسلامی سپری شده و با وجود همه ی مخالفت ها ، مبارزات ، درگیری ها و حتی عدم مقبولیت های جهانی ؛ این رژیم جنایت پیشه و نامشروع به حیات دهشتناک خودش داره ادامه میده . انگار آب از آب تکون نخورده . حقیقتا" این چه مصیبتی بود که دامنگیر همه ی ما شد ؟!
تاریخ داره بد جوری دمار از روزگارمون درمیاره و روزگار نامراد هم ؛ گویا با ما سرِ ناسازگاریِ بیشتری پیدا کرده که هیچ تغییر و تحولی رو توو مسیرمون قرار نمیده ...


- برای سال آینده ؛ با اینکه نمیتونم خیلی دقیق و حساب شده برنامه ریزی کنم و استراتژی داشته باشم ، اما میدونم که چن تا کار خوب و ارزشمند و مفید خواهم کرد :


+ از کردستان عراق ؛ خارج نمیشم و همینجا می مونم . نوشتن کتابم رو شروع میکنم و به انتشار می رسونمش . و برای تاسیس یه انجمن فرهنگی مختص پناهجوهای ایرانی تلاش میکنم

+ تمام بهار رو برای چندمین بار منتظر همسر سابقم می مونم و اگه تا رسیدن تابستون ؛ نخواست یا نتونست بیاد کنارم ؛ یه زندگی ِ تازه رو شروع میکنم و برخلاف میل درونیم شریک دیگه ای برای خودم میگیرم .


+ از هر فرصتی برای ضربه زدن و مبارزه ی جانانه با رژیم شوم فعلی ، استفاده میکنم و اگه لازم بشه جونمم فدا میکنم . دیگه نمیتونم وجود بی وجودش رو تحمل کنم .

...

...

برای همه ی دوستانم ، عزیزانم ، ایرانی های اسیر و محبوس داخل کشور و آواره و تنهای خارج از کشور ، برای همه ی انسانهای خوب و مهربان و با شرافت ، برای حیوانات و نباتات و همه ی کائنات : آرزوی نیکی ، روشنایی و توفیق دارم

به یاد فروغ ...

فروغ فرخزاد - ترانه سرنوشت - ابراهیم الف


امروز مصادفه با زادروز شاعر موردعلاقه م ؛ فروغ فرخزاد .

متاسفانه من همزمان با او نبودم و وقتی رفتش من دو ماه ِ بعد تازه بدنیا اومدم . از 15 سالگی باهاش آشنام و بعد از اینکه یه انشاء در مورد زندگینامه ش نوشتم و مورد تشویق دبیر ادبیاتم قرار گرفتم ، هم عاشق فروغ و شخصیت و کارهاش شدم ؛ و هم عاشق ادبیات و شعر و موسیقی ...

در اصل بوسیله ی ارتباطی که با شعرهای فروغ و نوع نگاهش به زندگی و باورهای قشنگش پیدا کرده بودم ، بر خلاف مسیر و رشته ی تحصیلیم که علوم تجربی بود حرکت کردم و دایره ی محفوظات و دانسته هام رو بیشتر در حوزه ی ادبیات و شعر و داستان متمرکز کردم و امروز خیلی خوشحال و خرسندم که احاطه ی نسبتا" رضایت بخشی در این بخش کسب کردم .گرچه از تحصیلات آکادمیک در این حوزه باز موندم اما چیزی رو هم از دست ندادم .

... بله از فروغ میگفتم . شاعره ای زیبا ، جوان ، با احساس ، دارای روحی بلند و شخصیتی مهربان و استوار . در دوره ی کوتاه زندگیش ( 32 سال ) هم تحولات شگرفی در زمینه ی شعر بدست آورد ، هم در حوزه های دیگر هنری تونست عرض اندام کنه و حرفی برای گفتن داشته باشه ؛ و هم تجربیات ارزشمندی در طی سفرهای متعددش کسب کرد . عشق رو خوب درک کرد و شناخت ، با زندگی مشترک و همسرداری آشنا شد و علاقه و وابستگی به فرزند رو هم حس کرد . 

فروغ راحت بود ، زنی مترقی و آزادیخواه ، هنرمندی که خارج از کلیشه های رایج در اِبراز احساسات عمیق و لطیف و ظریفِ زنانه ش ؛ بی محابا بود و از محدودیت ها و معذوریت ها بیزار . 

با بیان آرزویی که او برای آزادی و برابری حقوق زنان داشت ؛ یادش رو گرامی میدارم و برای روحش آرامش و خشنودی آرزو میکنم :

« آرزوی من آزادی زنان ایران و تساوی حقوق آن‌ها با مردان است . من به رنج‌هایی که خواهرانم در این مملکت در اثر بی عدالتی مردان می‌برند، کاملا واقف هستم و نیمی از هنرم را برای تجسم دردها و آلام آن‌ها به کار می‌برم . آرزوی من ایجاد یک محیط مساعد برای فعالیت‌های علمی ، هنری و اجتماعی زنان است . »

شروع تهیه ی یک برنامه ی رادیویی / رادیو مهاجر



پس از طی یک دوره ی نسبتا طولانی انفعالی که در غربت داشتم ، چند ماه خوب و مثبت و پُرکار رو پشت سر گذاشتم . 

یکی از این کارهای ارزشمند و مفید ؛ تهیه ی برنامه ای رادیویی با عنوان " رادیو مهاجر " هست که اولین قسمت آزمایشی اون رو چند روز پیش با دوست دیگری آماده کردیم و روی فیس بوک منتشر کردیم . با اینکه کار پُرنقص و ایرادی از آب دراومد ؛ اما باتوجه به امکانات اندک ، بضاعت کم و تجربه ی ناچیزمون نسبتا خوب و جالب درست شد .

فکر میکنم بشه روش بیشتر کار کرد و بصورت جدی بِهِش پرداخت . لینکش رو برای یادگاری میذارم اینجا تا شاید مخاطب غیر فیس بوکی هم بهش نظری انداخت ...


اولین برنامه ی آزمایشی " رادیو مهاجر " 


صفحه ی فیس بوک " رادیو مهاجر " 

پناهگاهی برای اندیشه ام

دوستی از من خواست برای درخواست پناهندگی به کشوری که خودش در اون زندگی میکنه ، یه کِیس بنویسم و بهش بدم تا اون پیگیر کارهام باشه ؛ که این از کار دراومد ...


 پناهگاهی برای اندیشه ی آزاد ، روح آزرده و جسم خسته ام ؛ به من بدهید 

ادامه مطلب ...

مصاحبه ای در خصوص سفر " جویندگان آشتی "

این مصاحبه محصول زحمات دوستان فیس بوکی من در "" انجمن حمایت از پناهجویان ایرانی "" هستش و اشارات خوبی داره در مورد جزئیات بیشتری از سفری که میخوام برم ...

پناهندگان ایرانی، پیام آور صلح، آزادی و عشق برای مردم جهان هستند

"جویندگان آشتی" نام گروه مستقلی است که خود را نماینده ی بخشی از بدنه ی جامعه ی پناهجویان ایرانی می داند. ایرانیانی که برای بدست آوردن آزادی، امنیت اجتماعی و آرامشی نسبی سرزمین مادری خود را ترک کرده و به دور از یار و دیار در جامعه ای به نام جامعه ی پناهجویی پراکنده اند . که اهداف کلی خود را چنین بیان کرده اند

:  یک)پیام آور صلح، آزادی و عشق برای مردم جهان در برابر بدنامی ایران و ایرانی به واسطه ی حاکمیت استبدادیی که حامی ترور، خشونت و تجاوز است. 

دو) انعکاس صدای اعتراض میلیون ها ایرانی در برابر نحوه ی مقابله با آزادی اندیشه و بیان و سرکوب آزادی خواهی توسط رژیم جمهوری اسلامی 

 سه)تبادل فرهنگی و آشنایی با اقوام، نژادها و ملیت ها بدون در نظر گرفتن تفاوت ها در زبان، رنگ و مذهب 

و همچنین بواسطه ی رسالت حرفه ای و شغلی شان ؛ به نوشتن کتاب، عکاسی، فیلم برداری و بخصوص سفرنامه نویسی هم خواهند پرداخت...

ادامه مطلب ...

ادامه ی سفر بی انتهای من

بعد از حدود سه سال درجا زدن و توقف بی حاصل در عراق ؛ دارم از اینجا میرم و سفر رویایی و طولانی خودم رو دنبال میکنم . 
یه برنامه در قالب "" گروه جویندگان آشتی "" طراحی کردم و بزودی از طریق ترکیه وارد اروپا میشم و قراره دور دونیا رو با پای پیاده طی کنم . 

گذشتن از حدود 80 کشور و صدها شهر کوچک و بزرگ ؛ علاوه بر اینکه هیجان انگیز و جالبه ، میتونه خطرساز و پر از مشکل باشه ...

مصاحبه ی پایگاه تلاطم با "ابراهیم - الف"

بعد از حدود دو سال همکاری با دوست عزیزی که مسئول وبلاگ " تلاطم " بوده و انجام چندین مصاحبه با شخصیت های مختلف سیاسی و مدنی ؛ تحلیل ها و مطالبی را انتظار داشتم در پاسخ ها ببینم که ندیدم . از آنجایی هم که در نقد نویسی پیشرفت قابل ملاحظه ای پیدا کرده بودم و در حوزه های سیاسی و مدنی به کارهای تحقیقی می پرداختم ؛ این عطش و حسرت بیشتر آزارم میداد . این شد که به همکارم پیشنهاد یک مصاحبه با خودم را دادم و او نیز استقبال نمود . امیدوارم مطالب ، تحلیل ها و پیشنهادات مطروحه در این مصاحبه ؛ بازخورد خوبی پیدا کرده و بتواند راهگشا و چاره ساز مشکلات پیرامون مان گردد :

 ...

- ... ما با سرعت عجیب و غیرقابل باوری به سمت اضمحلال فرهنگی پیش می رویم  

... 

- ... قدرت حاکم حاضر به ترک مسند و تحویل حکومت به مردم تحت هیچ شرایطی نیست و تا آخرین نفر ، آخرین سنت و آخرین گلوله در سنگر استبدادی خود باقی می ماند  

...

 - ... فضای خارج از کشور با تصوری که من داشتم و یا انتظارش می رفت ؛ بسیار متفاوت است ...

 "" اپوزیسیون در تبعید ایرانی چاره ای جز اتحاد و هماهنگی ندارد ""

ادامه مطلب ...

عشق های من (5) - عشق به فرزند

وقتی همسرم اولین پسرمون رو باردار میشه ، من 20 ساله و اون 18 ساله ش بود . هر دومون جوون و بی تجربه بودیم و شاید واسه ی پدر و مادر شدن خیلی زود بود . اما توو روزایی بودیم که عشق عمیق و زیادی بینمون حاکم بود و همین امر باعث شده بود که سرشار از محبت و شادی باشیم . هنوز سختی ها و مشکلات مسیولیت های زندگی گریبانمون رو نگرفته بود و یه جورایی سرخوش بودیم . پیمان ( پسر بزرگم ) درست توو روزای موشک بارون تهرون قرار داشت که به دنیا بیاد ، و به خاطرترس و هول هایی که همسرم داشت صلاح دونستیم که بره شمال به روستای مادریم و کنار خونواده ش باشه و اگه شرایط وحشتناک تهران ادامه داشت همونجا زایمان کنه که اتفاقا همینطورهم شد ؛ 17 اردیبهشت 67 توو زایشگاه کوثر آستانه بدنیا اومد و منم به محض اینکه خبردار شدم رفتم شمال . وقتی اون کوچولوی سرخ و سفید و بامزه رو دیدم از یه طرف شور و شعف عجیبی پیدا کردم و از طرف دیگه هول ورم داشت . انگار میدونستم که بزرگ کردن و پرورش یه بچه چقدر میتونه سخت و مسیولیت زا باشه .

فرصت های زیادی رو باهاش میگذروندم و بزرگ شدنش رو به خوبی تماشا میکردم . مشاهده ی رشدش و نطارت بر تربیت و آموزشش چیزهای زیادی بهم آموخت . یادمه اولین نقاشی هایی رو که میکشیدو از خطوط در هم و برهمی تشکیل میشد و یه اسمای عجیب و غریبی هم براشون میگذاشت نگه میداشتم و زمانی که یه نوجوون شد بهش دادم و خیلی لذت برد . بخصوص کلمه ها و واژه هایی که تازه میخواست یادشون بگیره ونمیتونست درست ادا کنه ؛ خیلی مضحک و خنده دار از آب در میومدن و بعدها سوژه های خوبی شدن واسه ی غش غش خندیدنش .

عاشق انگولک کردن و خراب کردن اسباب بازی هاش بود و میخواست بدونه که توشون چیه یا مثلا چه جوری کار میکنن و تشویق من و خونسردیم در مقابل این همه خرابکاری باعث شد که رشته ی فنی رو واسه ی ادامه ی تحصیل انتخاب کنه و تا سطح فوق دیپلم هم پیش بره .

10 سال بعد تر ؛ بارداری پسر دومم بدون برنامه ریزی و کاملا اتفاقی پیش اومد . وقتی متوجه این امر شدیم به اتفاق تصمیم گرفتیم که حفظش کنیم و خودمون رو آماده ی داشتن یه بچه ی دیگه کنیم . روز اا اسفند 77 در تهران به دنیا اومد . پارسا ( پسر کوچیکم ) هم مثه داداشش سرخ و سفید بود و البته خیلی هم نوزاد آرومی بود . پیمان با توجه به تفاوت نسبتا بالای سنش با اون ؛ خوب تونست باهاش کنار بیاد و تقریبا هیچ وقت ما دعوا و قهر و درگیری بین اونا رو ندیدیم . من و همسرم مسن تر و باتجربه تر شده بودیم . با اینکه مشکلاتمون زیادتر شده بود اما چیزی واسه ی بچه هامون کم نمیذاشتیم . من در حین دیدن و تجربه بزرگ شدن پارسا چیزای تازه تری پیدا میکردم که قبلن ها متوجه شون نبودم . پارسا هم بچه ی آروم و بی آزاری بود . خجالتی و کم صحبت اما خیلی خوش زبون و مهربون .

عشق من به پیمان به دلیل بزرگ شدنش کم کم نهفته میبایست می موند اما الین عشق به پارسا علنی و محسوس بود . اون هم به من خیلی عادت کرده بود . وقتی میومدم خونه مشکلات بیرونم رو که خیلی هم زیاد و طاقت فرسا بودن کناری میذاشتم و به جفتشون میرسیدم .جواب دادن به سوالای بی شمارشون ، بازی کردن باهاشون و عشق ورزی و اظهار محبت بهشون .

همسرم کدبانو و مادری نمونه بود اما حوصله ی کمتری برای سر و کله زدن با بچه ها داشت و من این خلا رو پر میکردم .

وقتی به اون روزها برمیگردم میبینم عشق به فرزند هم خیلی عجیبه . باهات قهر میکنن ، سرت دادمیکشن ، خطا و لج بازی میکنن ، گاهی فراموشت میکنن ، ازت دور میشن ، باهاتون اختلاف سلیقه و عقیده ی زیادی پیدا میکنن ، و یه موقع هایی یادشون میره که براشون چیکار کردی ... اما تو همچنان عاشقشونی . به راحتی از اشتباهاتشون میگذری وهمچنان حاضری از خودت براشون بگذری .

عشق به فرزند رو باید پدر یا مادر بشی تا برات قابل حس باشه . همه ی وجودت لبریز از فداکاری و ایثار میشه . از خود گذشتگی در حد اعلای خودش . عجیبه ولی واقعا میتونی از همه چیزت بگذری تا براشون بهترین ها پیش بیاد و در آرامش و سلامتی به سر ببرن ...

من متاسفانه از این حس و نعمت محروم شدم . به خاطر اشتباهاتی که سهم منه توو این قصه ؛ ناراحتم و خودم رو سرزنش میکنم . چون نمیتونم کنارشون باشم ، ازشون مراقبت کنم و بهشون برسم ...