ترانه سرنوشت

تراوش واژه های زندگی

ترانه سرنوشت

تراوش واژه های زندگی

عشق های من (4) / عشق به دختری که همسرم شد


یکی از شبای تابستونی ماه رمضون بود . من فارغ از درس و مدرسه ، توی روستای مادریم در حال گذروندن تعطیلات بودم .

به توصیه ی پسرخاله م قرار شد به مهمونی افطار یکی از فامیلای پدریش بریم که یه جورایی از طرف مادری ؛ فامیل منم میشدن .

به هنگام صرف افطاری که خیلی هم خوشمزه و جالب بود ، توجه م به دختر خونه که وظیفه ی پذیرایی رو به عهده داشت جلب شد.

مثه یه کدبانو وارد بود ، جذابیت بخصوصی واسم داشت و دلنشین بود . همچنین خونواده ی مهربون و مهمون نوازی داشت . خلاصه اینکه اون شب همه چیزش خوب بود و یکی از بهترین لحظات زندگیمو رقم زد .

وقت برگشتن پسرخاله م نظرمو پرسید و منم گفتم که به اون دختر یه حسی پیدا کردم و ازش خوشم اومده .

توو اون مدتی که اونجا بودم به واسطه ی بقیه ی بچه های فامیل ، از جمله دختر داییم که همسن و سال خواهرم بود ( یعنی دو سال ازم کوچکتر ) و یکی از دوستای صمیمیه همون دختر مراسم افطاری هم بود ؛ یه کاری کردم احساسم بهش رسونده بشه و نظرشو بدونم . و جالب این بود که اونم بهم تمایل داشت و میل به ایجاد یه رابطه ی دوستی رو اعلام کرد .

از اون روزا به بعد فکر کردن به اون دختر یکی از دغدغه های زندگیم شد . براش نامه های عاشقونه مینویشتم و توشون از احساساتم براش میگفتم . سال تحصیلی بعدی چهارم دبیرستان رو باید میگذروندم که خیلی حساس بود . هم واسه ی خودم و هم واسه ی مسیولین دبیرستان . توو دارالفنون درس میخوندم و آمار قبولیای کنکورشون با جاهایی مثه البرز مقایسه میشدو حتی به کری خوندن بین مدیرا و دبیراشون هم منجر میشد .

منم با اینکه کاری غیر از درس خوندن بلد نبودم و توو این چن ساله از بهترینها بودم ، دیگه یه بچه ی عاشق شده بودم و فکرم دایم درگیر معشوقه م بود . از هر فرصتی که به تعطیلی میخورد استفاده میکردم به شمال برای دیدنش میرفتم . یه دیدار کوتاه توو خونه ی داییم و یا اینکه به همت بچه های فامیل قدم زدن کنار ساحل سفیدرود و سر زدن به فامیلای دیگه . حتی خواهرمم به کمکم میومد و یه جایی به یه بهونه ای قرار مداری میذاشت که اونم بتونه باشه تا بتونیم چن دقیقه ای با هم باشیم و گپ کوتایی بزنیم .

آخه اون خجالتی و کم حرف بود . مراعات دور و بر و فامیل و خونواده رو میکرد و منو از شنیذن بیشتر صداش محروم میکرد .

عشقم بهش روز به روز بیشتر میشد و میخواستم که واسه ی همیشه باهاش باشم .

درسامو نصفه نیمه ول میکردم و براش نامه مینوشتم . همش توو فکرم بود . توی هر لحظه ای میخواستم کنارم باشه و دوری ازش واسم دردناک بود .

یه حادثه باعث شد که ما زودتر از زمان لازمش ، باهم ازدواج کنیم و حاصل این ازدواج دوپسر خوب و دوست داشتنی شد که بیست سال خاطره ی زندگی مشترک رو زیباتر و لذت بخش تر کرد .

بعد از این همه سال ، شادیها و غم ها ، فراز و نشیب ها ، قهر ها و آشتی ها  و اختلاف نظر ها و سلیقه ها  ؛ توو این غربت و تنهایی و بعد از دوسال و اندی دوری و فراق ؛ بیشتر از قبل دوستش دارم و بزرگترین آرزوم اینه که بتونم یه بار دیگه کنارش باشم و با همه ی وجودم بهش عشق بورزم و محبت نثارش کنم .

عشق های من (3)/عشق به دختر همسایه

عشق به دختر همسایه

تازه انقلاب شده بود و ما هم از محله ی قدیممون یعنی "راهن" به گمرک اومده بودیم . طبقه دوم خونه ای رو گرفته بودیم که به واسطه ی پنجره های زیادش روشن و دلواز بود . دوازده سالم بود و توو کلاس اول راهنمایی درس میخوندم . سمت کوچه یه پنجره ی بزرگ قرار داشت و تراس بزرگی که به کل کوچه احاطه داشت . گاهی اوقات روی درخت کاج بزرگی که میشد شاخه هاشو از روی تراس لمس کرد یاکریمایی رو میدیدم که به من حس قشنگی می داد . آخه من حیوونا رو خیلی دوست داشتم ، باهاشون مهربون بودم و دلم واسشون میسوخت اگه توو قفس بودن ، یاکه آزار میدیدن یا از اون بدتر اگه توسط ما آدما کشته میشدن ؛ اشکم واسشون در میومد .

خلاصه طبقه پایین مال صابخونه بود . خونواده ای خوش برخورد و مهربون اهل سمنان که مثه ما کم جمعیت بودن .

گاهی اوقات از پنجره ی مشرف به حیاط ، پایینو نگاه میکردم و یه موقع هایی یه دختر همسن خودمو میدیدم که تیپش برام جالب بود . بعدا از خواهرم که دوستش شده بود شنیدم که اسمش شهلا س . دختری سفید و بور با چشمای عسلی رنگ و لبای غنچه ای که گیسوهاش روی شونه ش ریخته شده بود . کم کم به دیدنش عادت کردم . رفت و آمداش رو به مدرسه پیگیری میکردم . گاهی اوقات دقایق زیادی کنار پنجره منتظر وامیستادم تا برای لحظاتی که توو حیاط ظاهر میشه ببینمش مدتی که گذشت متوجه شدم اونم حواسش به من هست و متوجه نگاه های من به خودش شده .

خیلی کم پیش میومد که توو کوچه یا محل رودرروی هم قرار بگیریم واگه این اتفاق میافتاد من معمولا سرمو به نشونه سلام تکون میدادم و اونم با یه لبخند نرم و ملیح نگاهشو ازم میدزدید و دور میشد . گذشت ایام دلپذیرتر شده بود و من هم احساس کردم گرایش و علاقه ی عجیبی به این دختر پیدا کرده ام .

گرایش به موسیقی و شعر و ترانه ؛ در این ایام شدت گرفت و خوندن داستان های عاشقونه ای همچون کارای ر-اعتمادی جزو برنامه هام شده بود . یادمه اولین کاست اختصاصیم رو همون روزا ضبط کرده بودم اونم چه ضبطی !!

دو تا دستگاه ضبط صوت که یکیش امانتی بود اونم بدون سیم رابط نواری بوجود آورده بود که علاوه بر صدای خواننده صداهای دیگه ای مثه هواپیمایی که از آسمون بالای خونه مون رد شد ، موتوری که از کوچه گذشت و صدای مادرم که با زن همسایه ی بغل دستی حرف میزد توش بود .

خلاصه این حس تازه که  به این نتیجه رسیدم میبایست عشق باشه بدجوری گرفتارم کرده بود طوری که خواهرم متوجه ش شده بود و دلداریم میداد و کمکم میکرد هم راحتتر و بهتر ببینمش وهم برای زمان ابراز این احساس یا عشق آماده بشم یکی دیگه از کارایی که توو این ایام انجام میدادم و مرتبط با این قصه بود طراحی اسم روی نقش قلب بود ، طوری که هر اسمی بعدها بهم میدادن یا خودم میخواستم میتونستم توی قلب درش بیارم و وقتی دیدم آماده ی ابراز علاقه به شهلا شدم اسمشو خیلی زیبا توی قلب  طراحی کردم ، یه قاب و جلد خوشگل برات ساختم و با کلی دقت و ملاحظه نامه ی عاشقونه ای که از عمق احساساتم تراوش کرده بود ضمیمه ش کرده تا توو یه فرصت مناسب بهش بدم .

در همین احوالات بودم که یهو همه چی بهم خورد . خونه ی سازمانی مون در اطراف تهران آماده ی تحویل شده بود و ما خیلی سریع درگیر اثاث کشی و جابجایی شدیم . منم مات و مبهوت تسلیم شرایط پیش اومده شدم و وقتی به خودم اومدم که از اون خونه رفته بودیم و منم بعد از اون اتفاق دیگه نتونستم شهلا رو ببینم . اون بسته رو هفته ها با خودم حملش میکردم تا شاید اتفاقی ببینمش و بهش بدم آخه تابستون بود و نمیشد توو مسیر مدرسه گیرش آورد .

هفته ها و ماه ها گذشت و من شهلا رو بعد از اون روزای قشنگ و مطبوع دیگه ندیدم و عشقم به اون بدون ابراز ناکام موند و تبدیل به یه حسرت شد . اما اون بسته رو با همون کیفیت همیشه نگه داشتم و هنوزم که هنوزه باید توو وسایل شخصیم باشه ، البته امیدوارم .

شهلا عشق دوران نوجوونیم بود که حس ملایم و قشنگی برام ارمغان آورد . یادش گرامی  

عشق های من(2) / عشق به معلمم

عشق افلاطونی

وقتی پنجم دبستان بودم از مدرسه ی قبلیم که خیلی ام دوستش داشتم اومده بودیم به دبستان پهلوی سر چارراهه " امیریه / گمرک " . خوب مدرسه ی مدرنتر و باحال تری بود . معلم کلاس چهارمم بود و یه معلم تازه هم اومده بود به اسم خانوم اقتصادی .

با اینکه هنوز انقلاب نشده بود اما این معلم روسری میذاشت و مانتو میپوشید و همین باعث شده بود که متفاوت جلوه کنه . آدم خوش رو و مهربونی بود و قرار شد که معلم علوممون شه .

من یه بچه ی آروم و درس خونی بودم و به همین خاطر مورد توجه و محبت همه ی معلما و مسیولین مدرسه میشدم .

مدتی که گذشت یه احساس خاصی به خانوم معلمم پیدا کردم . وقتی درسامو خوب جواب میدادم تشویقم میکرد ، نوازشم میکرد و حرفای قشنگ بهم میزد ؛ منم واسه همین بیشتر میخوندم و حضور قوی تری توی کلاس پیدا میکردم و البته بیشتر واسه این که دوباره و دوباره مورد تشویق و مرحمتش قرار بگیرم .

یه کم دیگه که گذشت دیدم چهره ش همیشه باهامه ، صدای نرم و قشنگش دایما توو گوشام زمزمه میکنه ، وقتی میدیدمش یا کنارش وامیستادم قلبم باشدت بیشتری میزنه و خلاصه اینکه اسمش که میومد یه حال عجیبی بهم دست میداد .

یه چیزایی از عشق و عاشقی سرم میشد اما نمیتونستم هیچ تطابقی با موضوع خودم براش داشته باشم . از یه طرف وقتی بهش فکر میکردم خجالت میکشیدم و از طرف دیگه واسم دلپذیر بود . دقیقا یادمه که متوجه شده بودم ؛ عاشقشم ...

موقعیت و شرایط این عشق عجیب رو نمیتونستم تشخیص بدم یا که تحلیلش کنم ولی میدونستم که عجیبه و نباید اینجوری باشه و مسلما سرانجام نداره ، اما راه گریز هم نداشتم و روز به روز سرگشته تر و شیداتر میشدم .

از اون عشقای غیرقابل ابراز و جانسوز

زمان به سرعت گذشت . امتحانات ثلث آخر اومد و تابستون و تعطیلات مدارس

دیگه ندیدمش .مدرسه م عوض شد . انقلاب شد . منم بزرگ شدم ...

اما جالبه بدونین که هنوز که هنوزه با اینکه سی و چن سال از این قصه میگذره ؛ آهنگ صدای نازش ، صورت ظریف مثل غنچه ی گلش و شخصیت دوست داشتنیش رو فراموش نکردم و هنوزم دوسش دارم . یادش واسم همیشه گرم و تازه و صمیمی میمونه

عشق های من / عشق اول

بخش قابل توجهی از طول زندگی من با عشق ورزیدن وعاشق پیشه گی همراه بوده .

این عشق ها انواع و اشکال مختلفی داشتن ، توو دوره های متفاوتی باهام بودن و از همه مهمتر اینکه

آثار و تبعاتشون روی من خیلی باهم فرق داشت .

بعضیاشونو بعدا شناختم که اون حسه عشق بوده ! ، با بعضیاشون ارتباط پیچیده ای پیدا کرده بودم و خوب بعضیاشونم دردسر و مصیبت بود . اما میتونم بگم که همشون شیرین و دلچسب و به یادموندنی بودن .

نمیدونم کدوم یکی از خواهرای برونته بود که میگفت " عشق هرگز نمیمیرد " واقعا هم عشق هیچ وقت نمیمیره و از ذهن پاک نمیشه و فکر میکنم تا آخرین لحظه ی حیات با آدم باشه .

شاید بعضیا به عشق ، تاثیراتش ، اصالت وجودیش و عمق وتبعاتش اعتقادی نداشته باشن یا اینکه فکر میکنن هنوز تجربه ش نکردن که بخوان در موردش نظر بدن  ؛ اما من به دسته ی اولی که ذکر کردم میگم که اگه کمی احساستون رو رها کنین و شرم و خجالت و تعارف رو کنار بذارین متوجه میشین که با عشق آشنایید و نمیتونین انکارش کنین و به دسته ی دوم میگن که حتما عشق رو تجربه کردین اما شاید ندیدینش یا زود گمش کردین یا اینکه فکر کردین اون حس و حالته عشق نیست و یه چیز دیگه س .

اما میرسیم به عشق های من و چیزایی که از توشون گرفتم و چیزایی که بهم دادن :

عشق اول 

از ابتدایی ترین خاطراتی که به یاد دارم تقریبا پررنگ ترینشون ؛ عشق به مادر بود . گر چه من از همون دوره های کودکیم خیلی وابسته به محیط خونه بودم و عجیب اعضای خونواده ی کوچیکمو دوست داشتم ولی یه حس خاص به مادرم داشتم و وقتی فهمیدم عاشقشم و عزیزترین موجود زندگیمه که از دستش دادم . اون واسم یه قدیس بود که ستایشش میکردم ، نمونه ای از یه زن مظلوم و ستمدیده و رنج کشیده ی شرقی که تموت عمرشو وقف خونواده و شوهر و بچه هاش کرد ، توی اجتماع مرد سالار اذیت شد و دم بر نیاورد ، شب و روزشو و جوونی و آمال و آرزوهاشو برای اطرافیانش و بخصوص بچه هاش گذاشت و شاید به خیلی از چیزایی که دوست داشت برسه نرسید .

من از بچه گی عاشقش بودم ، آغوشش آرامشگاه من بود ، نگاهش غرق محبت بی انتها و بدون انتظار بود ، دستاش و نوازشش هر دردی رو التیام میداد و کلامش با اینکه همراه نگرانی و دلشوره و اضطراب بود دلنشین بود . یادمه که بهم میگفت بیشتر از بچه های دیگه شیر خوردم واسه همین بچه مامانی هستم و منم از این تعریف خوشم میومد . خیلی واسم زحمت کشید و من ؛ هم توو بچه گیا و هم توو بزرگسالی خیلی موجب اذیتش شدم و همیشه باعث نگرانی و بیخوابی و غصه هاش میشدم ولی هیچ وقت لب به شکایت نبرد و هیچ وقت نشد که منو کمتر از قبل دوست داشته باشه . آیا هیچکی همچین عشقی رو میتونه تصور کنه ؟!

و جالبه که اکثر ماها و بهتره بگم که همه ی ماها یه عاشق بی ادعا و واقعا سخاوتمند و فوق العاده انعطاف پذیر به اسم مادر داریم که یا متوجه عشقش نمیشیم ویا  زود فراموشش میکنیم و از کنارش خیلی معمولی رد میشیم .

بله ، عشق اول من که ماندگارترین و بی نظیرترین مفهوم دوست داشتنه ، عشق به مادرمه ...

( ادامه داره )   

زببایی دنیای مجازی برای من

 وقتیی  تنها و بیکسی و احساس ناخوشایند غربت پیدا میکنی ، وقتی فکر میکنی که دنیات به آخر رسیده و هیچ راه نجاتی به سوی خوشبختی نداری و ؛ وقتی که هیچکی رو رفیق و همدم خودت نمیبینی ، توو دنیای مجازی اینتر نت که همچینم مجازی نیس ؛ دوستا و رفقایی پیدا میکنی که خالص و مخلص ؛ محبت و مهر و عطوفت بهت میدن .

دوستایی که نمیشناسنت ولی باهات اظهار همدردی میکنن ، رفقایی که هیچی ازت نمیخوان و حاضرن واست هزینه کنن ( وقت طلاییشونو بذارن ) و برخورد میکنی با آدمایی از جنس خودت و توو رده ی خودت .

اینجوریه که از تنهایی در میای و انرژی مثبت میگیری واسه ی ادامه ی راه پر فراز و نشیب زندگی ، عصه هاتو فراموش میکنی و میبینی که همدرد داری ، و خلاصه یه نسیم خنک حیات بخش به روحت و روانت میخوره که باعث میشه سرپا بمونی .

من این تجربه رو توو دو تا پست قبلیم بدست آوردم .

از همه ی دوستایی که اظهار محبت کردن ممنونم ، از همه ی مهربونایی که دلداریم دادن سپاسگذارم و بخصوص از نسرین عزیز که حتی واسم نگران هم شد خیلی تشکر دارم .

از صمیم قلب خوشحال و راضی ام که این فرصت نصیبم شد .

ای کاش توو دنیای واقعی هم میشد اینجوری بود و اینجوری شد

دنیا عجب جایی شده

گاهی اوقات یه موسیقی تو رو به فضایی میبره که قبلا نمی برد .بارها بهش گوش دادی اما این دفعه انگار حس دیگه ای بهت میده و با فضاش میری به یه جای خاصی که خیلی بهت میخوره و باحال وهوات نزدیکه .

ترانه ی " دنیای این روزای من " داریوش ، واسم اینجوری شد .

تنهایی و غربت ، بی کسی و اندوه ، دوری از یار و دیار ، آینده ی مبهم و روزگار نامراد ؛ یه دفعه جاشون رو دادن به دلتنگی واسه پسر کوچیکم .

اون دومین سوژه ایه که از غم دوریش میتونم اشک بریزم . اولیش مادرمه که هر وقت به یاد از دست دادنش میافتم اندوه زیادی وجودم رو فرا میگیره . اون عشق اول من بود و همیشه واسم عزیزترین موند . توو شرایط بد و نابسامانی از دست دادمش و همیشه حسرت نداشتنش رو همراه خواهم داشت .

پسر کوچیکه ی منم یه همچین حسی برام بوجود میاره .گرچه هنوز میتونم این فرصت رو داشته باشم که دوباره ببینمش . حیگر گوشه م بود . خیلی بهم عادت داشت ، منم عجیب بهش وابسته بودم . شاید بایست زودتر از اینا ازشون جدا میشدم اما اون باعث تاخیرش میشد .

حالا ؛ دو ساله که ندیدمش ، صداشو نشنیدم ، نمی دونم چه جوری داره بزرگ میشه ، نمی دونم چی میخواد ، توو ذهن قشنگ و تخیلات کودکانه اش چی میگذره ، از آغوش گرفتن و بوسیدنش محرومم . نمی تونم توی دنیای به این بی در وپیکری راهنماش باشم و یکی از مهمترین  تکیه گاه ها و پشتوانه های زندگیشو ازش گرفتم .

چن شب پیش وقتی داشتم با مادرش که تنها همسر و آخرین هم بسترم بوده صحبت میکردم ؛ می گفت که یه جایی گفته دوست داره به عقب برگرده تا مانع رفتن من بشه . هر کی از پدرش سوال میکنه موضع میگیره و دوست نداره در موردش حرف بزنه .

اون تنها کسیه که نمی تونه بفهمه من چرا رفتم و چرا نمی تونم برگردم . زمان زیادی میبره تا متوجه بشه و معلوم نیست تا اون موقع من باشم یا نه !؟

فقط می تونم بگم که حاضرم خیلی چیزای موجود زندگیمو بدم تا بتونم دوباره ببینمش و توو بغلم بگیرمش . دوست دارم عطر تنشو حس کنم ، کنارش باشم و بزرگ شدنش رو تماشا کنم . امیدوارم توو این فراق بیشتر از این نسوزم .

عجب قصه هایی داره این روزگار

امروز یا شایدم دیروز ؛ کسی که خیلی دوستش داشتم و مدتی میشد که همه چیزم شده بود و یه جورایی توی همه ی سلول های مغزم ریشه دوونده بود و حتی لحظه ای از فکر و خیالم بیرون نمی رفت ؛ بدون خداحافظی رفت و تنهام گذاشت .

گرچه همین جوریشم تنها و بی کس و غریب بودم اما وجودش برام دلخوشی بود ، کم می دیدمش ولی هر بار که می دیدمش غصه هام فراموشم می شد و نگاهش بهم آرامش میداد . با تن صداش خیلی حال میکردم و آهنگ صداش منو به وجد میاورد و هیجان زده م میکرد . با اینکه کم باهاش میتونستم باشم ولی بودنش بود که واسم دلخوشی بود .

مال من نبود ولی همه چیزم شده بود ، بهم نمی خورد و واسم خیلی زیاد بود ؛ ولی منم براش کم نمیذاشتم و بیشتر از قد وقواره ی خودم واسش مایه میذاشتم . خلاصه که ؛ موجود عجیبی بود و اصلا معلوم نشد چه جوری شد اینجوری شد .!؟

به قولی اصلا قرار نبود این طوری بشه .

یه دوستی ساده ، یه ارتباط نسبتا رسمی ، قرار های معمولی و حرفهای متداول ؛ یهو شد یه چیزی که همه چیزمو به هم ریخت و شد مهمترین چیزم . یه سال و خورده ای توو غربت باهاش زندگی کردم ، باهاش رویا ساختم ، باهاش به خواب رفتم ، باهاش بیدار شدم ، براش خوندم ، براش خواستم ، واسه ش همه چی کردم و خیلی چیزا بود که دوست داشتم بکنم ...

اما یهو همه چی به هم ریخت و اون رفت و منو توو کما گذاشت .

چرا از من گذشتی بی تفاوت

نه انگار عشقی بود نه روزگاری

نه پاییز و زمستون نه بهاری

چه جور دلت اومد تنهام بذاری

دلم برات تنگ شده جونم

می خوام ببینمت نمی تونم

بین ما دیوارای سنگی

فاصله یک عمره میدونم

جدایی-ترانه سرنوشت-ابراهیم الف

آوار تنهایی

آنقدر افکارم مغشوش ومشوش است که سلول های مغزم لحظه ای آرامش و قرار نمی گیرند . نمیدانم آیا کس دیگری هم در دنیا پیدا میشود که این همه دغدغه و دلمشغولی روحی و ذهنی داشته باشد ؟!

در گوشه ای از این دنیای بزرگ ، با آنکه دوستانی گرداگردم حلقه زده اند ؛ غرق تنهایی و بی کسی  هستم .

از کاشانه وخانواده ام  دور افتاده ام و کسانی را که سالها در کنارم بوده اند دیگر نمی بینم . به کشوری پناه آورده ام که فرهنگش فرسنگ ها با درونم فاصله دارد . زبان مردمش را می فهمم اما غریبانه در بین شان می لولم . هنوز با فقر دست وپنجه نرم میکنم و در حسرت کمک به دیگران میسوزم .

کودک دلبندم را مدتهاست که ندیده ام و حتی صدایش را هم نشنیده ام .همسرم که سرشار از محبت و گذشت بود با کوهی از معضلات و نابسمانی ها تنها گذاشته و فرزند بزرگترم را در جنگلی از حکمرانان مستبد و نالایق بی سلاح رها کردم .

برای رسیدن به آزادی ، آرامش و امنیت تا این لحظه بهای سنگینی پرداختم که خارج از توانم بوده و می بینم که تازه اول راهم .

لحظاتم ترکیبی شده از همه ی واژه های غم افزا و حسرت آلود زندگی . در گوشه هایی از این ترانه ی سحرانگیز سرنوشت ؛ روزنه های امید ، خیال و عشق کورسو میزند و مابقی آن حسرت و اندوه و فشار است که روحم را می آزارد و تن نحیفم را ذره ذره می خشکاند .

در بیداری مدام فکرم حول دست نیافتنی ها می چرخد یا که در خیال برای خود دنیایی دیگر را به تصویر می کشم که در آن راضی و خشنودم .

در خواب ؛ بیداری تنهایم نمی گذارد و اندیشه های غبارگرفته ام سرسامم میدهد .

بی قرار و آشفته ام . پریشانی درونم را پر کرده و تنها ظاهری آرام و فرورفته در خود برایم باقی مانده .

تنها موسیقی است که مرا به کاینات ذهنم می برد ؛ شعر و ترانه و ترنم ، میتواند تسکینی بر زخم های پیر و خسته ی قلبم باشد .

نمی دانم گردش روزگار مرا به کجا خواهد کشاند ، نمی توانم فردایی روشن را ببینم , سردرگمم و قدرت تصمیم گیری صحیح را از دست داده ام و از همیشه ناتوان تر شده ام. ظرف انعطافم پر شده و باید درونم را خالی کنم اما دریچه ای برایش نمی یابم .

احتیاج به خوابی طولانی ، عمیق و سنگین دارم .شاید بیداری بعدش بتواند من گمگشته را پیدا کند و شاید هم دوباره در وادی دیگری  گرفتارم کند  :

در اندرون من خسته دل ندانم کیست      که من خموشم واو در فغان و درغوغاست

فرازی از نامه ی فرزند ارشد

عکس خانوادگی - ترانه سرنوشت - ابراهیم الف سلام

از اینکه هنوز نامه هاتو میبینم خوشحالم . پارسا چهارشنبه سوری مفرحی رو داشت . عید رو بسیار خوب و شاد گذروند .برای تولدش براش یه دی وی دی رایتر خریدم که حال کنه . برای عید هم یه دوچرخه خریدم که احساس بی کسی نکنه .بهش هم از طرف خودم و هم از طرف تو عیدی دادم . مامان حالش خوبه و خودشو با دینا سرگرم میکنه .منم تا دلت بخواد فکر واسه ی آینده دارم که همشون محتاج گذر زمانه . سعی کن به اون چیزی که حقت هست برسی چون واسه ی من خیلی مهمه من از تو همیشه طرفداری کردم و نمیخوام به این نتیجه برسم که اشتباه کردم . پس روی افکار و برنامه هات ثابت قدم باش بدون هیچ دغدغه ای .برای اینکه دوباره به هم برسیم خواهش میکنم خودت رو از بین نبر . سعی کن به پارسا نشون بدی که به خاطر اون این همه کار رو کردی . در همه شرایط من ، مامان و پارسای بابا به تو ایمان داریم . پس به امید دیدار دوباره . . .

عزیز ترین های زندگیم

Image and video hosting by TinyPic

شما عزیزترین های زندگیم هستین . مدتهاس که ازتون دورم . تنها و غمگین که به امید دوباره دیدنتون زنده ام و لحظه ها رو میشمرم . نمیدونم چقدر تونستم براتون پدری کنم یا اینکه چقدر خوب بودم اما اینو بدونین که همیشه دوستتون دارم و عاشقتونم . به وجودتون میبالم و اگه توی این دنیای در هم وبر هم هیچی ندارم ولی شما همه ی ثروتم هستین . برای خودم از این روزگار نامراد چیزی نمیخوام ولی برای شما همه ی خوبیها رو یه جا آرزو دارم . شاد و سرزنده و پیروز باشین و ایام به کامتون باشه . . .