ترانه سرنوشت

تراوش واژه های زندگی

ترانه سرنوشت

تراوش واژه های زندگی

قصه ی من و مَلی / بخش سوم

من یه هفته ده روزِ پیش ؛ از طریق صفحه ی فیس بوکم اعلام کردم که پرونده ی " ملیحه علیار " رو بستم و ترجیح میدم فراموشش کنم .
اما گویا اون تازه بعد از طی دوران نقاهتِ برگشت به خونه و زندگی سابقش که البته به قیمت آدم فروشی و عرض ارادت به رژیمِ منحوس و جنایت پیشه ای که حامی خودش و تبارش بوده تموم شد ؛ در حال تخریب شخصیت و افترا زدنِ منه . ادعا کرده که من یه آدم فریبکار و خطرناک هستم و به خانومها توصیه کرده از من پرهیز کنن و گولِ منو نخورن ...
اولا" مختصرا" عرض کنم که ملیحه به قصدِ پیوستن به معشوقه ی اینترنتی ش که حدود یک سال با هم رابطه داشتن به اینجا اومد و در اصل اون بود که منو فریب داد و خودش رو خسته از ظلم و بی عدالتی معرفی کرد و خواست که بیاد اینجا و مبارزه کنه که به همین دلیل من بهش کمک کردم
ثانیا" اینجا در حالی که با من به توافق رسیده بود که سرش توو لاک خودش باشه ، از حاشیه ها پرهیز کنه و بعنوان همسر صوری من مراعات حیثیت و حُرمت منو داشته باشه ؛ نه تنها با معشوقش بارها به دیسکو ها و مشروب خونه ها میره حتی به اسم دلدادگی با یکی از دوستان نزدیک من میریزه روو هم و در صدد تصاحبش برمیاد که البته در این بخش تیرش به سنگ میخوره
ثالثا" هر روز در اینجا رفتاری تازه و گستاخانه پیش میگیره ، از توهین و بددهنی کردن تا تهدید به خودکشی و خیابون گردی که من مجبور باشم همه ی رفتارهاش رو تحمل کنم تا ایشون به اسم آزادی بی قید و شرط با هر کسی که دلش بخواد بره و رابطه داشته باشه ؛ هر لباس زشت و نمیه لُختی که دوست داره بپوشه و ووو
رابعا" در آخر کار هم سر از کنسولگری جمهوری ولایت فقیه دربیاره و قانونی و بدون دردسر به خونه ش برگرده . گویا اون صرفا" برای تخریب آدمهایی مثه من و هرزه گی و جمع آوری اطلاعات شاید ارزشمند اومده بود و برگشت ...
من اهل آرامش و صلح هستم . از درگیری و تشنّج تا جایی که بتونم پرهیز میکنم . کینه توز و انتقامجو نیستم . اما ترسو و بُزدل و هالو هم نیستم که بذارم هر کس و ناکسی باهام بازی کنه یا پا روی دُمم بذاره . من این موضوع رو رسانه ای میکنم و هر چی دارم رو میکنم . نه برای ثابت کردن حقانیتم چون من خطاکار بودم و اشتباه سنگینی مرتکب شدم و قطعا" باید تاوانش رو بدم ؛ بلکه برای رو کردن شخصیت به ظاهر ادیبانه و مظلوم و مهربان شخصی که اینگونه نیست و نیات پلیدی در سر داره ...
به همین خاطر قصد دارم ادامه ی قصه ی من و مَلی رو بنویسم :

اون شب ما به خونه ی دوستمون رفتیم و بعد از حدود یه هفته اولین بار بود که فرصت بیشتر با هم بودن و شب رو کنارهم سپری کردن پیدا کردیم . دوستمون اتاق خوابش رو در اختیار ما گذاشت و ما برای حفظ ظاهر رختخواب هامون رو کنار هم انداختیم و تنها شدیم . کمی گفتگو کردیم ، تلویزیون نگاه کردیم و بعد با فاصله ی کمی از هم دراز کشیدیم .
نمیتونم بگم حس بدی داشتم ولی میترسیدم از این شرایط . چون نمیخواستم هوس بهم غلبه کنه و شخصیتم رو خراب کنم . اما وجودش کنارم بهم آرامش و حس خوبی میداد . توو این چن روز دستاش توی دستام بود . گفتگوهامون صمیمی تر شده بود و اکثر لحظات مون رو با هم میگذروندیم . خوب طبیعی بود که این حالتها کشش و علاقه و تمنا در آدم بوجود بیاره . 

ساعتی رو در همین حالت بودیم که گفت میخواد سرش رو روی شونه هام بذاره و من استقبال کردم و با جملات محبت آمیز و نوازشهای ملایم سعی در دادن احساس امنیت و آرامش بهش داشتم . خودم هم حسِ غریبی بهم دست داده بود و اون لحظات رو دوست داشتم .

بهم گفت ضربان قلبش تندتر میزنه و با اینکه میخواد از وقع اتفاقات بعدی جلوگیری کنه اما گویا نمیتونه و از من میخواد که ببوسمش . و من باز هم استقبال کردم و بوسیدمش . عمیق و غلیظ و پُراحساس ...
هیچ اجبار یا اِکراهی بین مون وجود نداشت . همه چیز در درجه ی اول با میلِ او و اجابت من داشت پیش میرفت . تظاهر نمیکیردیم که به هم نیاز داریم بلکه حقیقتا" با هم یکی شده بودیم و برای هم لذت و شهوت به ارمغان داشتیم .
اون رو نمیدونم ؛ ولی برای من که بعد از چهار سال که هیچ همآغوشی با هیچ زنی نداشتم و در فشار روحی زیادی از این بابت به سر میبردم ؛ این صحنه ها مثه یه رویا بود و براحتی نمیتونم توصیفش کنم .
ما تمامِ اون شب رو در هم غلطیدیم و از شهد گوارای هم نوشیدیم . بارها به ارضا رسیدیم و بعد از درنگی و استراحتی دوباره نوازش بود و همآغوشی و سکس ...
صبح چهره های هر دوی ما بشّاش و رضایتبخش بود . و بیشتر مُصر شدیم که خونه بگیریم و از این اوضاع بلاتکلیف و دوری از هم خلاص بشیم .

دو سه روز بعد ؛ خونه ای در طبقه ی دوم یه ساختمون نسبتا" قدیمی و در محله ای نزدیک به بازار و مرکز شهر پیدا شد و ما اثاثیه ی اندک و ناچیزمون رو به اونجا انتقال دادیم . با داشته هامون و پولهای خفت مون کمی وسایل خریدیم و در تدارک بقیه ی مایحتاج بر اومدیم و رسما" زندگی مشترک و البته صوری خودمون رو شروع کردیم ...

( ادامه داره )

نظرات 2 + ارسال نظر
نازنین سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:45 ب.ظ http://rozeshop.eshopfa.biz/

سلام دوست عزیز
دختری هستم 19 ساله امسال توانستم با کمک خدا و مردم به دانشگاه بروم با اینکه پدرم را از دست داده ام ولی آرزو های بزرگی دارم و نمی خواهم مادرم دستش رو جلوی هر کسی دراز کنه و لذا شما می توانید با خرید حداقل یکی از محصولات فروشگاه یه مقدار پورسانت ناچیز به این حقیر احدا کرده باشید
از شما خیلی خیلی ممنونم
درسته که من خودم رو کوچیک می کنم ولی باور کنید راهی دیگه تو زندگیم نمونده

دختر نازنینم :
من یه پناهجوی دور از سرزمین مادری ام هستم . امکان خرید مستقیم یا اینترنتی هم ندارم .
از کمک کردن هم اِبایی ندارم و برای تو و دیگر دختران مرز و بومم آرزوی تندرستی و سلامت نفس و حُسن اخلاق دارم .
هر خدمت دیگه ای که فکر کنی از دستم بر بیاد در انجامش کوتاهی نخواهم کرد ..

فریبا.ی.م جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:31 ب.ظ http://www.sokutesang.blogfa.com

مرسی فریبا جان
از وقتی که برام میذاری همیشه شرمنده م میکنی نازنین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد