ترانه سرنوشت

تراوش واژه های زندگی

ترانه سرنوشت

تراوش واژه های زندگی

شخصیت پیچیده ی ما آدما


شخصیت درونی ما آدما مثه همه ی موجودات زنده ی این جهان ، از موجودات تک سلولی و میکروسکوپی  گرفته تا گیاهان  و حیوانات کوچک و عظیم الجثه ؛ پیچیدگی خاصی داره که در نوع خودش منحصربفرده .

و از اونجایی که همه ی این موجودات با هم در ارتباطن و ریشه ها ی مشترکی با یکدیگه دارن و از همه مهمتر در یه مکان با هم به حیات خودشون ادامه میدن  ؛ شناخت آدما بدون شناخت محیط اطراف ، مکان زندگی و موجودات دیگه ی عالم هستی و حتی علوم دیگری همچون تاریخ و باستانشناسی ، فلسفه ی ادیان ، روانشناسی و جامعه شناسی ، زمین شناسی و جغرافیا و غیره ...

یا امکان پذیر نیست یا که نواقص زیادی به همراه داره .

به همین خاطره که من این رشته رو کاملترین رشته ی مطالعاتی میدونم و فکر میکنم سخت ترین اونا هم باشه .

ما آدما از اونجایی که بیشتر اوقات خودمونو نمیتونیم خوب بشناسیم و شخصیت درونی خودمونو تجزیه و تحلیل کنیم ؛ طبیعیه که از شناخت دیگران کمتر آگاه باشیم و اطلاعاتمون در مورد همدیگه ناقص باشه .

شناخت ما از همدیگه به همون اندازه کمه که از خودمون قراره باشه . به همین خاطره که دوست داریم فال بگیریم ، از یکی دیگه در مورد خودمون بشنویم ، از ما و درونمون چیزایی بگن که یحتمل میدونیمشون و تحلیل شخصیت اخلاقی و رفتاری و فکریمون رو کس دیگه ای انجام بده .

پس اول باید دنیایی رو که توش زندگی میکنیم رو خوب بشناسیم ، در مورد موجودات زنده ی همطرازمون شناخت پیدا کنیم ، از علوم مختلف آگاه باشیم و سر آخر عزممون رو جزم کنیم برای انسانشناسی .

اینه که مسیر رو طولانی میکنه و کار از فالگیری و طالع بینی و کف بینی خیلی فراتر میره و پیچیدگی موضوع رو بیشتر میکنه .

من این مسیر رو انتخاب کردم و هزینه های زیادی بابتش پرداختم . به یافته هایی رسیدم که لازمه به دیگران منتقل بشه و توو این مسیر ازشون استفاده بشه .

با حوصله و کمی هم علاقه با من باشید تا به یه جاهای خوب خوب برسیم .

....       

عشق های من (4) / عشق به دختری که همسرم شد


یکی از شبای تابستونی ماه رمضون بود . من فارغ از درس و مدرسه ، توی روستای مادریم در حال گذروندن تعطیلات بودم .

به توصیه ی پسرخاله م قرار شد به مهمونی افطار یکی از فامیلای پدریش بریم که یه جورایی از طرف مادری ؛ فامیل منم میشدن .

به هنگام صرف افطاری که خیلی هم خوشمزه و جالب بود ، توجه م به دختر خونه که وظیفه ی پذیرایی رو به عهده داشت جلب شد.

مثه یه کدبانو وارد بود ، جذابیت بخصوصی واسم داشت و دلنشین بود . همچنین خونواده ی مهربون و مهمون نوازی داشت . خلاصه اینکه اون شب همه چیزش خوب بود و یکی از بهترین لحظات زندگیمو رقم زد .

وقت برگشتن پسرخاله م نظرمو پرسید و منم گفتم که به اون دختر یه حسی پیدا کردم و ازش خوشم اومده .

توو اون مدتی که اونجا بودم به واسطه ی بقیه ی بچه های فامیل ، از جمله دختر داییم که همسن و سال خواهرم بود ( یعنی دو سال ازم کوچکتر ) و یکی از دوستای صمیمیه همون دختر مراسم افطاری هم بود ؛ یه کاری کردم احساسم بهش رسونده بشه و نظرشو بدونم . و جالب این بود که اونم بهم تمایل داشت و میل به ایجاد یه رابطه ی دوستی رو اعلام کرد .

از اون روزا به بعد فکر کردن به اون دختر یکی از دغدغه های زندگیم شد . براش نامه های عاشقونه مینویشتم و توشون از احساساتم براش میگفتم . سال تحصیلی بعدی چهارم دبیرستان رو باید میگذروندم که خیلی حساس بود . هم واسه ی خودم و هم واسه ی مسیولین دبیرستان . توو دارالفنون درس میخوندم و آمار قبولیای کنکورشون با جاهایی مثه البرز مقایسه میشدو حتی به کری خوندن بین مدیرا و دبیراشون هم منجر میشد .

منم با اینکه کاری غیر از درس خوندن بلد نبودم و توو این چن ساله از بهترینها بودم ، دیگه یه بچه ی عاشق شده بودم و فکرم دایم درگیر معشوقه م بود . از هر فرصتی که به تعطیلی میخورد استفاده میکردم به شمال برای دیدنش میرفتم . یه دیدار کوتاه توو خونه ی داییم و یا اینکه به همت بچه های فامیل قدم زدن کنار ساحل سفیدرود و سر زدن به فامیلای دیگه . حتی خواهرمم به کمکم میومد و یه جایی به یه بهونه ای قرار مداری میذاشت که اونم بتونه باشه تا بتونیم چن دقیقه ای با هم باشیم و گپ کوتایی بزنیم .

آخه اون خجالتی و کم حرف بود . مراعات دور و بر و فامیل و خونواده رو میکرد و منو از شنیذن بیشتر صداش محروم میکرد .

عشقم بهش روز به روز بیشتر میشد و میخواستم که واسه ی همیشه باهاش باشم .

درسامو نصفه نیمه ول میکردم و براش نامه مینوشتم . همش توو فکرم بود . توی هر لحظه ای میخواستم کنارم باشه و دوری ازش واسم دردناک بود .

یه حادثه باعث شد که ما زودتر از زمان لازمش ، باهم ازدواج کنیم و حاصل این ازدواج دوپسر خوب و دوست داشتنی شد که بیست سال خاطره ی زندگی مشترک رو زیباتر و لذت بخش تر کرد .

بعد از این همه سال ، شادیها و غم ها ، فراز و نشیب ها ، قهر ها و آشتی ها  و اختلاف نظر ها و سلیقه ها  ؛ توو این غربت و تنهایی و بعد از دوسال و اندی دوری و فراق ؛ بیشتر از قبل دوستش دارم و بزرگترین آرزوم اینه که بتونم یه بار دیگه کنارش باشم و با همه ی وجودم بهش عشق بورزم و محبت نثارش کنم .

ما آدما ؟

ما  آدما ؟

دقیقا یادم نمیاد چه سالی بود یا که چن ساله بودم ، ولی حدودای 15 سال پیش با یه دوستی آشنا شدم به اسم بهروز . زن و بچه ش  آلمان بودن و خودشم قرار بود یه راهی پیدا کنه و بره پیششون . وقتی بیشتر باهام قاطی شد و با خصوصیاتم آشنا شد ازم خواست ؛ حالا که جامعه شناسی رو دوست دارم و یه چیزایی از ارتباطات میدونم و آدما رو کمی بهتر از بقیه میشناسم ، برم سمت طالع بینی و مسایل مربوط به فرا روانشناسی که البته خودمم علاقه مند بودم به این قصه ها .

کتابی بهم داد که مسیر زندگیمو عوض کرد . طالع بینی شمسی بود و ارتباط شخصیت آدما با ستاره ها و سیاره ها . بعدشم کف بینی اومد و چهره شناسی و هیپنوتیزم و آخراش که کار به احضار ارواح هم رسید .

حتی یه مدتی توو پارک یوسف آباد که نزدیک خونه شون بود ؛ سو ژه هایی پیدا میکردیم ومن روشون کار میکردم تا ببینم اوضاع چه طوره ، و من فالشونو میگرفتم یا کف دستشونو میدیدم و با دانسته ها و یافته هام تطبیق میدادم .

خلاصه این ماجرا شد بخشی از زندگیم .

مطالعه و تحقیق توو این زمینه همین جوری ادامه پیدا کرد و ازم جدا نشد . کتابای مختلف ، تجربه های تازه ( حتی توو فامیل و دوست و آشنا ) و فرضیه هایی که به ذهنم میومد .

تا جایی که به چیزای جالبی رسیدم و تازه بود و مشابهش رو جایی ندیدم و نخوندم . یعنی رسیدم به یافته های تازه و فزضیه های منحصر به خودم . که آدما چی ان ؟ چی میخوان ؟ کجا دارن میرن ؟ چه جوری اومدن ؟ چن جورن ؟ و خلاصه اینکه چطور میشه خوب شناختشون ؟

بنابراین رشته ی تحقیقیم شد انسانشناسی و تصمیم گرفتم یافته هامو توو این بخش بیارم .

قطعا میتونه موضوع جذاب و پر مخاطبی باشه که واسه ی من خالی از بهره و تجربه نیس . وقتی بتونم حدس بزنم چه جور آدمی هستی ؟ یا که دنبال چی میگردی ؟ و از روی خطوط کف دستت گذشته و آینده تو بگم و مثلا از روی چهره ت بفهمم ایده آلات چیه ؛ خوب جالبه دیگه .

این پست رو میذارم واسه ی شروع و اطلاع رسانی و مقدمه ی ماجرا و مطالبی از این دست رو مینویسم و پبگبری میکنم .