وقتیی تنها و بیکسی و احساس ناخوشایند غربت پیدا میکنی ، وقتی فکر میکنی که دنیات به آخر رسیده و هیچ راه نجاتی به سوی خوشبختی نداری و ؛ وقتی که هیچکی رو رفیق و همدم خودت نمیبینی ، توو دنیای مجازی اینتر نت که همچینم مجازی نیس ؛ دوستا و رفقایی پیدا میکنی که خالص و مخلص ؛ محبت و مهر و عطوفت بهت میدن .
دوستایی که نمیشناسنت ولی باهات اظهار همدردی میکنن ، رفقایی که هیچی ازت نمیخوان و حاضرن واست هزینه کنن ( وقت طلاییشونو بذارن ) و برخورد میکنی با آدمایی از جنس خودت و توو رده ی خودت .
اینجوریه که از تنهایی در میای و انرژی مثبت میگیری واسه ی ادامه ی راه پر فراز و نشیب زندگی ، عصه هاتو فراموش میکنی و میبینی که همدرد داری ، و خلاصه یه نسیم خنک حیات بخش به روحت و روانت میخوره که باعث میشه سرپا بمونی .
من این تجربه رو توو دو تا پست قبلیم بدست آوردم .
از همه ی دوستایی که اظهار محبت کردن ممنونم ، از همه ی مهربونایی که دلداریم دادن سپاسگذارم و بخصوص از نسرین عزیز که حتی واسم نگران هم شد خیلی تشکر دارم .
از صمیم قلب خوشحال و راضی ام که این فرصت نصیبم شد .
ای کاش توو دنیای واقعی هم میشد اینجوری بود و اینجوری شد
گاهی اوقات یه موسیقی تو رو به فضایی میبره که قبلا نمی برد .بارها بهش گوش دادی اما این دفعه انگار حس دیگه ای بهت میده و با فضاش میری به یه جای خاصی که خیلی بهت میخوره و باحال وهوات نزدیکه .
ترانه ی " دنیای این روزای من " داریوش ، واسم اینجوری شد .
تنهایی و غربت ، بی کسی و اندوه ، دوری از یار و دیار ، آینده ی مبهم و روزگار نامراد ؛ یه دفعه جاشون رو دادن به دلتنگی واسه پسر کوچیکم .
اون دومین سوژه ایه که از غم دوریش میتونم اشک بریزم . اولیش مادرمه که هر وقت به یاد از دست دادنش میافتم اندوه زیادی وجودم رو فرا میگیره . اون عشق اول من بود و همیشه واسم عزیزترین موند . توو شرایط بد و نابسامانی از دست دادمش و همیشه حسرت نداشتنش رو همراه خواهم داشت .
پسر کوچیکه ی منم یه همچین حسی برام بوجود میاره .گرچه هنوز میتونم این فرصت رو داشته باشم که دوباره ببینمش . حیگر گوشه م بود . خیلی بهم عادت داشت ، منم عجیب بهش وابسته بودم . شاید بایست زودتر از اینا ازشون جدا میشدم اما اون باعث تاخیرش میشد .
حالا ؛ دو ساله که ندیدمش ، صداشو نشنیدم ، نمی دونم چه جوری داره بزرگ میشه ، نمی دونم چی میخواد ، توو ذهن قشنگ و تخیلات کودکانه اش چی میگذره ، از آغوش گرفتن و بوسیدنش محرومم . نمی تونم توی دنیای به این بی در وپیکری راهنماش باشم و یکی از مهمترین تکیه گاه ها و پشتوانه های زندگیشو ازش گرفتم .
چن شب پیش وقتی داشتم با مادرش که تنها همسر و آخرین هم بسترم بوده صحبت میکردم ؛ می گفت که یه جایی گفته دوست داره به عقب برگرده تا مانع رفتن من بشه . هر کی از پدرش سوال میکنه موضع میگیره و دوست نداره در موردش حرف بزنه .
اون تنها کسیه که نمی تونه بفهمه من چرا رفتم و چرا نمی تونم برگردم . زمان زیادی میبره تا متوجه بشه و معلوم نیست تا اون موقع من باشم یا نه !؟
فقط می تونم بگم که حاضرم خیلی چیزای موجود زندگیمو بدم تا بتونم دوباره ببینمش و توو بغلم بگیرمش . دوست دارم عطر تنشو حس کنم ، کنارش باشم و بزرگ شدنش رو تماشا کنم . امیدوارم توو این فراق بیشتر از این نسوزم .
امروز یا شایدم دیروز ؛ کسی که خیلی دوستش داشتم و مدتی میشد که همه چیزم شده بود و یه جورایی توی همه ی سلول های مغزم ریشه دوونده بود و حتی لحظه ای از فکر و خیالم بیرون نمی رفت ؛ بدون خداحافظی رفت و تنهام گذاشت .
گرچه همین جوریشم تنها و بی کس و غریب بودم اما وجودش برام دلخوشی بود ، کم می دیدمش ولی هر بار که می دیدمش غصه هام فراموشم می شد و نگاهش بهم آرامش میداد . با تن صداش خیلی حال میکردم و آهنگ صداش منو به وجد میاورد و هیجان زده م میکرد . با اینکه کم باهاش میتونستم باشم ولی بودنش بود که واسم دلخوشی بود .
مال من نبود ولی همه چیزم شده بود ، بهم نمی خورد و واسم خیلی زیاد بود ؛ ولی منم براش کم نمیذاشتم و بیشتر از قد وقواره ی خودم واسش مایه میذاشتم . خلاصه که ؛ موجود عجیبی بود و اصلا معلوم نشد چه جوری شد اینجوری شد .!؟
به قولی اصلا قرار نبود این طوری بشه .
یه دوستی ساده ، یه ارتباط نسبتا رسمی ، قرار های معمولی و حرفهای متداول ؛ یهو شد یه چیزی که همه چیزمو به هم ریخت و شد مهمترین چیزم . یه سال و خورده ای توو غربت باهاش زندگی کردم ، باهاش رویا ساختم ، باهاش به خواب رفتم ، باهاش بیدار شدم ، براش خوندم ، براش خواستم ، واسه ش همه چی کردم و خیلی چیزا بود که دوست داشتم بکنم ...
اما یهو همه چی به هم ریخت و اون رفت و منو توو کما گذاشت .
چرا از من گذشتی بی تفاوت
نه انگار عشقی بود نه روزگاری
نه پاییز و زمستون نه بهاری
چه جور دلت اومد تنهام بذاری
دلم برات تنگ شده جونم
می خوام ببینمت نمی تونم
بین ما دیوارای سنگی
فاصله یک عمره میدونم