خسته و بی تاب شدم ؛ محو شدم ، خواب شدم
خسته از این پنجره ها ؛ منتظرِ قاب شدم
خاک شدم ، پَست شدم
با همه یکدست شدم
تشنه ی بی آب شدی
خوشبختانه ؛ تونستم یه فرصت دیگه برای خالی کردن و تهی شدن به خودم بدم که شاید توو این دورانِ وانفسا و مسخره ، آخرین و کوتاه ترین فرصت ها باشه .
با دنیایی از ناگفته ها و نانوشته ها روبرو هستم که همه ی یافته ها و دانسته هامه ؛ و البته میدونم که کافی نیست و ارضام نمیکنه .
از طرفی دیگه با کهکشانی از اسرار و نامکشوفه ها درگیرم که ذهنمو مشغول کرده و میترسم نرِ
سم بهشون و عُمر کفاف نده تا از لذتِ آگاهی و دستیابی بهره مند بشم ...
توو این ده سالِ اخیر ، تونستم به چیزهای ارزشمندی دست پیدا کنم که رضایت بخش بود :
خودشناسی ، جهان بینی ، تشخیص مسیرِ درست تکاملی ، شناخت اولیه ی اسرار طبیعت ، درکِ هنر ، قدرتِ عشق ، حسِّ آزادی ، آفرینش ، و ...
ولی عدم درک و شناخت بسیاری از موضوعات و حوزه های مختلف هم ، آزارم میده و اصلی ترین دغدغه هام شده . مثه :
ماهیتِ روح ، جهانِ بعد از مرگ ، اسرارِ کائنات ، محهولات تاریخ ، کیفیت نیروهای فراانسانی ، و مواردی ازین دست که نشون میدن هنوز هیچ چیزی از این عالم و جهانِ پیرامونم نمیدونم و بیلانِ چهل و پنج ساله م نااُمیدکننده ست ...
« تا بدانجا رسید دانش من ... که بدانم همی که نادانم »