وقتی همسرم اولین پسرمون رو باردار میشه ، من 20 ساله و اون 18 ساله ش بود . هر دومون جوون و بی تجربه بودیم و شاید واسه ی پدر و مادر شدن خیلی زود بود . اما توو روزایی بودیم که عشق عمیق و زیادی بینمون حاکم بود و همین امر باعث شده بود که سرشار از محبت و شادی باشیم . هنوز سختی ها و مشکلات مسیولیت های زندگی گریبانمون رو نگرفته بود و یه جورایی سرخوش بودیم . پیمان ( پسر بزرگم ) درست توو روزای موشک بارون تهرون قرار داشت که به دنیا بیاد ، و به خاطرترس و هول هایی که همسرم داشت صلاح دونستیم که بره شمال به روستای مادریم و کنار خونواده ش باشه و اگه شرایط وحشتناک تهران ادامه داشت همونجا زایمان کنه که اتفاقا همینطورهم شد ؛ 17 اردیبهشت 67 توو زایشگاه کوثر آستانه بدنیا اومد و منم به محض اینکه خبردار شدم رفتم شمال . وقتی اون کوچولوی سرخ و سفید و بامزه رو دیدم از یه طرف شور و شعف عجیبی پیدا کردم و از طرف دیگه هول ورم داشت . انگار میدونستم که بزرگ کردن و پرورش یه بچه چقدر میتونه سخت و مسیولیت زا باشه .
فرصت های زیادی رو باهاش میگذروندم و بزرگ شدنش رو به خوبی تماشا میکردم . مشاهده ی رشدش و نطارت بر تربیت و آموزشش چیزهای زیادی بهم آموخت . یادمه اولین نقاشی هایی رو که میکشیدو از خطوط در هم و برهمی تشکیل میشد و یه اسمای عجیب و غریبی هم براشون میگذاشت نگه میداشتم و زمانی که یه نوجوون شد بهش دادم و خیلی لذت برد . بخصوص کلمه ها و واژه هایی که تازه میخواست یادشون بگیره ونمیتونست درست ادا کنه ؛ خیلی مضحک و خنده دار از آب در میومدن و بعدها سوژه های خوبی شدن واسه ی غش غش خندیدنش .
عاشق انگولک کردن و خراب کردن اسباب بازی هاش بود و میخواست بدونه که توشون چیه یا مثلا چه جوری کار میکنن و تشویق من و خونسردیم در مقابل این همه خرابکاری باعث شد که رشته ی فنی رو واسه ی ادامه ی تحصیل انتخاب کنه و تا سطح فوق دیپلم هم پیش بره .
10 سال بعد تر ؛ بارداری پسر دومم بدون برنامه ریزی و کاملا اتفاقی پیش اومد . وقتی متوجه این امر شدیم به اتفاق تصمیم گرفتیم که حفظش کنیم و خودمون رو آماده ی داشتن یه بچه ی دیگه کنیم . روز اا اسفند 77 در تهران به دنیا اومد . پارسا ( پسر کوچیکم ) هم مثه داداشش سرخ و سفید بود و البته خیلی هم نوزاد آرومی بود . پیمان با توجه به تفاوت نسبتا بالای سنش با اون ؛ خوب تونست باهاش کنار بیاد و تقریبا هیچ وقت ما دعوا و قهر و درگیری بین اونا رو ندیدیم . من و همسرم مسن تر و باتجربه تر شده بودیم . با اینکه مشکلاتمون زیادتر شده بود اما چیزی واسه ی بچه هامون کم نمیذاشتیم . من در حین دیدن و تجربه بزرگ شدن پارسا چیزای تازه تری پیدا میکردم که قبلن ها متوجه شون نبودم . پارسا هم بچه ی آروم و بی آزاری بود . خجالتی و کم صحبت اما خیلی خوش زبون و مهربون .
عشق من به پیمان به دلیل بزرگ شدنش کم کم نهفته میبایست می موند اما الین عشق به پارسا علنی و محسوس بود . اون هم به من خیلی عادت کرده بود . وقتی میومدم خونه مشکلات بیرونم رو که خیلی هم زیاد و طاقت فرسا بودن کناری میذاشتم و به جفتشون میرسیدم .جواب دادن به سوالای بی شمارشون ، بازی کردن باهاشون و عشق ورزی و اظهار محبت بهشون .
همسرم کدبانو و مادری نمونه بود اما حوصله ی کمتری برای سر و کله زدن با بچه ها داشت و من این خلا رو پر میکردم .
وقتی به اون روزها برمیگردم میبینم عشق به فرزند هم خیلی عجیبه . باهات قهر میکنن ، سرت دادمیکشن ، خطا و لج بازی میکنن ، گاهی فراموشت میکنن ، ازت دور میشن ، باهاتون اختلاف سلیقه و عقیده ی زیادی پیدا میکنن ، و یه موقع هایی یادشون میره که براشون چیکار کردی ... اما تو همچنان عاشقشونی . به راحتی از اشتباهاتشون میگذری وهمچنان حاضری از خودت براشون بگذری .
عشق به فرزند رو باید پدر یا مادر بشی تا برات قابل حس باشه . همه ی وجودت لبریز از فداکاری و ایثار میشه . از خود گذشتگی در حد اعلای خودش . عجیبه ولی واقعا میتونی از همه چیزت بگذری تا براشون بهترین ها پیش بیاد و در آرامش و سلامتی به سر ببرن ...
من متاسفانه از این حس و نعمت محروم شدم . به خاطر اشتباهاتی که سهم منه توو این قصه ؛ ناراحتم و خودم رو سرزنش میکنم . چون نمیتونم کنارشون باشم ، ازشون مراقبت کنم و بهشون برسم ...
سلام شرمندم نبودم نت
الانم اومدم و زودی برم
نخوندمتون هنوز برمیگردم
اختیار داری
بعدا میبینمت...
سلام..ممنونم ازت...نمیدونم بگم خوشحال شدم از نوشته هات یا نه..مرور خاراتت قشنگه و همیشه همراه با یک آه..ولی زندگیه دیگه..چیزایه قشنگی تو زندگی واسه لذت بردن هست..اما به زشتیاش نمی ارزه..درست مثل زن خوبروی اهریمن صفتیست که یا باید نشناسیش تا عاشقش باشی یا بلانسبت نفهم باشی...نه هر چه فکر میکنم..زندگی جالب نبود...اصلا...
ممنونم نسرین عزیز :
زندگی زیباست
زندگی آتشگهی همیشه پابرجاست
سلام . خیلی زیبا نوشتین از حس قشنگ پدری . من هم چون شما این حس های متفاوت را در بزرگ شدن دو دخترم با فاصله 8 سال تجربه کرده ام . و عمیقا درک میکنم چه می گویید . اما راستش نفهمیدم آن خط آخرتان چه بود ؟ از کدام حس و نعمت محروم شدید ؟!
بابت شعر قشنگی که نتیجه حضور گرمتان در خانه ام بود بسیار سپاسگزارم .
ممنون از وقتی که برام گذاشتی
بابت اون سوالتم یه جواب کوچولو فرستادم
سلام. بازم سلام.
خوندم. خیلی جالب بود. اما یه غبطه یا حسرت تو نوشته هاتونه.خوشحال میشم سنگ صبوری باشم واسه بازگو کردنش.
بهرحال خوشبخت باشید وپاینده
مرسی عزیز
از لطفی که بهم داری ممنونم
باشه بهت میگم قربونت
دوباره سلام احوالت خوبه؟
همیشه بچه هارو دوست داشتم همیشه
عاشق بچه هام
همش به مامان اینا میگم من ۸تا بچه میخوام
اونام میگن تواین دوره زمونه ؟!
حس مادری خیلی قشنگ باید باشه
هنوز قسمت نشده
قسمتت میشه عزیزم
حتما این حس قشنگ رو تجربه میکنی
ولی 8 تا نه . مامانت راست میگه ...
با خواندن مطلب شما دلم برای پدر و مادرم فشرده شد. احساس کردم هر قدر هم تلاش کنم باز هم فرزند ناسپاسی هستم.
امیدوارم شما هم تا جایی که ممکن است به فرزندانتان نزدیک بشوید.
ممنون نرگس عزیز
اگه تلاش کنی واسه ی قدردانی از خوبیهاشون ناسپاس نخواهی بود
از وجودشون لذت ببر و در کنارشون شاد باش...
منو یاد سه نفر انداختی تو سه قسمت از متن !
پدرم ، مادر زنم ، خودم.
سه نفر که خیلی باهم فرق دارن ولی تو این متن میشه پیداشون کرد.
ایثارگر ، بی مسئولیت ، خسته
نمیدونستم متنای من معجزه هم میکنن !!!
خستگیتم زود بدر کن که فرصت کمه قربان...
سلام
من منظورتونو نفهمیدم! کف بینی مجازی؟؟؟؟
آره عزیزم
البته به کمک دنیای مجازی وگرنه ؛ نه من مجازی ام نه کف بینی م
سلاممممممممم. مرسیییی از کامنت قشنگت...
من درست نفهمیدم! شما چرا الان پیش همسر و بچه هاتون نیستین؟؟؟؟
قربونت عزیز
برات نوشتم چرا
مرسی از توضیح. حتما ازتون کمک میگیرم
قربونت
سلام خیلی وقت بود بهت سر نزدم شمام به من سر نزدی. از دیدن مطالبت واقعا؛ لذت بردم. منتظرتم.
ممنون
اومدم پیشت
سلام!
آخرش چرا؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
علیک نازنین
چراش رو اگه عمری باقی موند مفصل واست میگم...
درود بر شما دوست عزیز
من در وبلاگم مطلب کوتاهی درباره دوگانگی منشی در دین زرتشت نوشتم لطفا" اگر مایل هستید آن مطالب را بخوانید و دیدگاهتان را بیان کنید.
با تشکر از شما دوست عزیز[گل]
ممنون مهربان
اومدم - وبلاگ پر باری داری - لینکت کردم
و البته نظر هم گذاشتم
خیلی خوب نوشتی
مرسی
تا وقتی چیزی را از دست ندادیم که قدرشو نمیدونیم که.....
حالا چرا دور شدی ازشون؟؟؟؟؟؟
ضمنن ممنونم بخاطر کامنت پر مهرتون
مرسی عزیز
قصه ش مفصصله
باشه واسه ی وقتش
سلام رفیق من
لذت برم از نوشته ات
ممنون
و پوزش بخاطر تاخیر چند روزه ام
بیماری سختیگرفته بودم که بحمدالله مرتفع شد
مرسی پری جون لطف داری
مراقب خودت باش